امروزدرسازمان مخفی ایران چه گذشت
نوزدهم خرداد۱۳۹۱
یارانِ اسیرشده درمازندران آزادشدند
،بی سروصداوبی هیچ توجیه وتوضیحِ سردردآور
اماوالبته این بی سروصدائی وسکوتِ دهشتناک،ماجرائی بس پرسروصداوغوغاسازدرپس پردهُ همیشه کشیده ومخفیِ کمیتهُ شمال-ببرهای مازندران داشت،پردهُ همیشه مبهم وسراسرسرّورازبرانگیزکه سرانجام امروزصبح آن پرده هاودرِاسرارِوسرّیات کمیتهُ شمال باصدای گریه وزاریِ فرزندِذکورِیک فرماندهُ پاسداردراستان مازندران،به کناررفته،تاآنجاکه سه مقام ومسئولِ عالی رتبهُ سازمان مخفیِ ایران،ازتهران به شهرِساری حرکت کردند
فرزندِذکوریک فرماندهُ عالی رتبهُ سپاه پاسداران درمازندران
پشتِ گوشیِ تلفن باصدای گریه وندبه وزاری
فرزندِذکورِپاسدارِفرمانده:...آقاپژواگ...به دوستانت بگواگه میخواهین همهُ برادراوخواهرِمنوبه رگبارِمسلساتون ببندین...ببندین....حتی خودمنوتیکه پاره کنین....اماباپدرم کاری نداشته باشین ...پدرم بیگناه ترین انسانِ روی زمینه به جای بابام ...منوبکشین
___________________
صبح امروز:نامهُ دریافتی ازیک فرماندهُ پاسداران درشهرِساری
به نام خداوباسلام به شمافرزندانِ مبارز
اینجانب .......پدرِآقای.....که هفتهُ قبل فرزندِدلبندم رابه گروگان گرفتیدوبااین عمل قصدِتبادلِ انسانی بین فرزندم ودونفرازدوستان تان راداریداماشمافرزندانِ دلبندوعزیزِمن،هم اشتباهی بزرگ رادرانتخابِ هدفتان مرتکب شدیدوهم راه رابه بیراهه زدید...یعنی کاملاًبه کاهدان زدید...ازدوستِ بزرگوارِشماکه خودرامسئولِ به اصطلاح چریکهاوببرهای مازندران می داندابداًانتظارِچنین اشتباه نابخشودنی رانداشتم،وامیدوارم که دیگرچنین اشتباهی ازطرفِ شمامبارزین رخ ندهدمن ودوستان وهمکارانِ صادق دیگرم به هرنحوممکن که خودتان فکرمی کنیددونفردوستانِ شماراازبندآزادکردیم اما شمامبارزین به همان مقدساتی که باوردارین واونو می پرستین ...به عنوان یک پدرازشماخواهش می کنم...التماس می کنم....باپسرم کاری نداشته باشیدهرکاری داریدبامن انجام دهید.پسرم بیگناه ترین انسانی ست که خودم می شناسم
لطفاًبه پسرم آزارنرسانید..ازشماتمنامی کنم
من درزندگی ام،آزارم حتی به یک مورچه هم نرسیده است چه برسدبه انسان
آقابیژن ازشماسلامتی وزندگیِ پسرم رامی خواهم
کوچک همهُ شما:پاسدارِبازنشسته:.....ساری
_______________________
کوچک همهُ شما:پاسدارِبازنشسته:.....ساری
_______________________
داستانی به درازای تاریخِ وجودیِ سازمان مخفیِ ایران
ساعت حوالیِ ششِ صبح به وقتِ شهرِدوشنبه-تاجیکستان بودکه من ورفقا:شاهین-شایان-جاویدورفیق بیژن باصدای زنگِ تلفنِ خانه(بخوانیدتلفنِ بخشِ انتشاراتیِ سچفخا(س.م.ا)ازخوابِ پریده ومن(سریعاً)خودرابه پای تلفن رسانده وگوشیِ تلفن رابرداشتم...چه غوغائی پشتِ تلفن بود.گفتم بفرمائیدرفیق...چون این شماره تلفن مخصوصِ تماسِ رفقای مسئول ورده بالادرسازمان بود:...اماگویاآن طرفِ خط غوغائی برپاست...برای چندثانیه کاملاًوشش دُنگ حواسم راجمع کردم صداوصوتِ رفیق پویان ورفیق توماج راتشخیص دادم اماصدای این شخصِ ناآشناوغیرِمنتظره رانه...،ازهیاهوی پشتِ تلفن شنیدم که پویان می گفت:...همین الان بامسئولِ ماصحبت کن ...بهش بگومااشتباه کردیم جوابت ام بگیر....هرچه می گفتم الو...الو...اونجاچه خبره....جزصدای گریهُ فردِناآشنامتاسفانه چیزی دستگیرم نمی شدجزصدای:
من به همتون ثابت می کنم هم من بیگناهم هم خونواده ام وهم پدرم...همین الانم منوبُکُشین هیچ ترسی ندارم ولی به شماثابت می کنم که همهُ خونواده ام بیگناهن وشمادارین بزرگترین اشتباهتونومرتکب میشین
من دادمی زدم:الو...الو....آقاجون به من گوش می دین؟...حواستون بامن هست؟
که ناگهان صدای فردِبیگانه گفت:...الو...الو...سلام.... گفتم:درودرفیق من ممکنه بگین اونجاچه خبره؟
فردناآشناگفت:می خواستین چه خبرباشه....؟....من می تونم باآقائی به اسم بیژن حرف بزنم ...همین الان... خیلی هم ضروریه
پرسیدم:چطورمگه؟فقط لطف کُن کمی آهسته وواضح توضیح بده چی شده وچراوچطورازاین شماره تلفن:(ویژه ومخصوص مسئولین سازمان):تماس گرفتی؟
گفت:چطورومگه نداره...مثلِ اینکه رفقاتون بدجوربه بیراهه زدن
گفتم: رفیقِ من اول ازهمه اینکه براعصابت مسلط باش وکنترل خودتوحفظ کن،...بعدش هم فقط لطف کن کاملاًوازاول بگوچی شده....: دراین موقع رفیق بیژن به طرف تلفن آمدوگفت:....گوشی روبده ببینم چی شده....کیه زنگ زده ?....گفتم:باورکن خودمم نفهمیدم چی شده... ولی مثلِ اینکه واقعاًیه خبرهائی شده
به هرحال:... پس ازشروع گفتگوی تلفنیِ رفیق بیژن بامردِناآشنا...باهررنگ پریدن ازصورتِ رفیق بیژن،مانیزرنگ پس داده ورنگ می گرفتیم....چیزی حدودِبیست دقیقه رفیق بیژن فقط باگفتنِ...خوب....بعدش...چی شد...خوب...بعدش...کی؟....کِی...کجا؟...برای چی.....؟...مگه ممکنه....؟نه نه ...اصلاًاینطوری نیست....:...
باورکنیداگرخودمان راهمانجاحلق آویزمی کردیم تحملش راحت ترازآن بودکه این گفتگوهرچه زوترخاتمه یابدوماهم بفهمیم که واقعاًدرشهرساری چه گذشته...چه شده وچه می گذرد
(ادامه)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر