چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران

چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران
چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران

اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

فیلم:پاسگاه خاموش


جنایتهای مسلمانان تاجیکستان وقتل عام مسلمانان کثیف ونجس توسط ارتش سرخ

اسفند ۰۸، ۱۳۹۰

بخش تکمیلی-جانهای شیفته-نوشته رفیق خانم پروانه

جانهای شیفته-قسمت نوشته رفیق خانم پروانه
جانهای شیفته
چریکهای فدائی خلق چگونه زندگی ومبارزه می کنند
نوشته رفیق خانم پروانه-هامبورگ-آلمان
_______________________________________

درسرزمینی که مردم آن مرده پرست ومُرده های متحرک شوند،عشق بذرهای نورسیده،نه ماندگار،که دربیابان برهوت نادانی وناآگاهی،درمحیط جهل وخرافات و عقب ماندگی ،به جنون کشیده می شود،پولادین اراده هائی می خواهدکه سرنوشت چنین ملّتی راتغییروشجاعانه زندگی کنندوچنین شجاعتی دروجودهرزن ومردایرانی یافت نمی شودبرای تغییرچنین جامعه نفرین شده،بایدبه دنبال قهرمانان آن سرزمین گشت ویافتن آنان کاریست سخت ودشوار
.
پروانه -هامبورگ-آلمان
_________________________
قسمت اول-چراوچگونه ازایران فرارکردیم
سال ۱۳۷۳چون میلیونهادخترجوان ایرانی درآزمون سراسری دانشگاه دررشته حقوق وعلوم سیاسی قبول ووارددانشگاه تهران شدم دقیقأدوماه پس ازشروع کلاسهادرمباحث تدریسی بویژه درارتباط بارشته تحصیلی،پرسشهاوسئوالات فراوانی رابایدازاستادکلاس پرسیده ومتقابلأمی بایستی پاسخهائی منطقی ودرخوراززبان استادمی شنیدیم که مهمترین سئوال من ومینا(همکلاسی ام)ازاستاداین بود

چراهیچگونه حزب سیاسی دیگرباایدئولوژیهای مختلف ودیدگاههای متفاوت درجامعه ماوجودنداردیااجازه فعالیت به آنان داده نمی شود
که ای کاش زبانم لال می شدوچنین سئوالی رااز(استاد)نمی کردم.فکرکردم که لابدکسی که به عنوان استادسیاسی دردانشگاه مهم یک کشور،مشغول درس دادن وآموزش یک نسل درچهارچوب مسائل سیاسی ست،حتماًمغزومُخ پُری داردکه به چنین پُست ومقامی،رسیده یااین وظیفه مهم به اومحول شده است،نگوازشانس بدمن وهمکلاسیهای دیگر،به جای مغزومُخ انسانی وبشری درکلّه (استاددانشگاه)،پِهِن وگُه وتفاله وجودداردکه فردای آنروزمارابه حراست دانشگاه خواسته،نامه تعلیق ازتحصیل تااطلاع ثانوی،ودوروزبعدمعرفی خودبه دادستانی(متعلق به وزارت اطلاعات)رادریافت کردیم
پدرومادرزحمتکش من باهزاران ستم وبدبختی که درزندگی خوددیده وکشیده وخوشحال ازآن بودندکه تنهادخترشان دردانشگاه قبول شده (وتحصیلکرده)این اجتماع خواهدشد،بادیدن برگه معرفی به دادستانی،آن مقدارآسایش وآرامش موجوددرخانه،به جهنمی واقعی مبدل شد.من که تاآن موقع زیرسایه وپروبال پدرومادرم،هرگزچهره خشن وبی ترحم شکست درزندگی ،وخطرات ویرانگراجتماعی رانه دیده ونه تجربه کرده بودم درسن نوزده سالگی چون کودکی بی دفاع به دامن مادرزحمتکش ام پناه بردم.باتوضیحات پدرم به شبح وحشتناک مرگ بیشترفکرمی کردم تابه آن زندگی مُرده ای که ادامه می دادم واین اولین تجربه من اززندگی بود.آغازفرارازمرگ وپذیرش آوارگی ودوری ازخانواده.
درنامه دادستانی نوشته بودکه تایک هفته دیگربایدخودرابه دادگاه انقلاب درخیابان......برای جوابگوئی به بعضی سئوالات،معرفی کنیم.پدرم که فردی پخته وکارکشته وباتجربیاتی فراوان اززندگی خودداشت به جای توجه به نامه دادگاه،بساط سفروفرارازکشوررابرایم مهیاوآن نامه رابه عنوان یک(مدرک)و(سند)معتبر،درچمدان سفر،جاسازی،ودوروزبعدبه همراه مینابه طرف مرزبازرگان حرکت کردیم چراکه وضعیت میناهم نه تنهادست کمی ازمن نداشت بلکه بدلیل آنکه یکی فامیلهای آنان به جرم کمونیست درسال ۶۷اعدام شده بودخطرمرگ اورابیشترتهدیدمیکردتامن.درمرزبازرگان باکمک یکی ازدوستان پدرم بدون هیچ مشکلی ازمرزردشده وبه خاک ترکیه رسیدیم .سپس خودرابه شهرآنکاراوطبق پرس وجوازتعدادی ایرانی،خودرا به دفترسازمان ملل معرفی و(کِیس پناهندگی)راارائه دادیم وهمراه کِیس،برگه معرفی به دادستانی.

_________________________________

ترکیه-آغازراه جهنم برای پناهندگان
فرارازیک سیستم خطرناک سیاسی،اجتماعی،یاجان سالم بردن ازچنگ یک حکومت باقوانین عقب مانده ومتحجرانه مربوطه اش،ورسیدن به مکانی امن وبی خطر،اگربرای ایرانیها،یک پیروزی وموفقیت به شمارمی رودتقبل مرگ تدریجی،پذیرش احمقانه یک زندگی بی سروته وبی هدف،زندگی دربین هزاران ایرانی که به عنوان پناهنده وپناهجو،آنهم ایرانیانی بااهداف وعقایددینی ومذهبی وسیاسی،که بااحمقانه ترین رفتارهاومضحکترین اخلاقهاوبی شرمانه ترین کردارها،به زندگی تحت عنوان(زندگی پناهندگی)،ادامه،وچون موجوداتی بی خاصیت وبی ارزش،تنهااکسیژن هوارابه هدرداده وتن به هرذلت وخواری می دهند،براستی اسمش راچه بایدگذاشت؟
.
بااتمام مراحل (کیس)،من ومیناهم به میان این جماعتِ بی هدف وبی انگیزه شده وبامقدارپولی که همراه داشتیم خانه ای کوچک وتقریباًمناسب رادرنزدیکی دفترسازمان ملل،منطقه آتاکوله،اجاره کردیم ودرانتظارجواب دفترسازمان ملل که طبق گفته وکیل پرونده بین سه تاشش ماه طول می کشیدومابه عنوان اینکه دختران جوان وتنهاهستیم می توانیم درشهرآنکارابمانیم.مادراسرع وقت این خبررابه خانواده هایمان درتهران اطلاع دادیم.درآپارتمان ماوهمسایگی مان بایک خانم ایرانی به نام میتراکه چهل وپنج سال سن ومدت سه سالی بودکه درترکیه زندگی ودرانتظاراعزام به کشورکانادابسرمی برد.میتراخانم باصحبتهاوگفتگوهای خود،مارابازندگی جدیدوواژه هائی جدیدترآشناکرد.وضعیت ایرانیان پناهنده-دیپورت-راندوو-کیسِ سیاسی-شورای پناهندگان ایرانی-نمایندگان سازمانهای سیاسی-میت(پلیس مخفی ترکیه)-امنیت مدورلوقو-افندی پاترون-پناهندگان دیپورتی فراری ومخفی شده که مخفیانه به زندگی خوددرترکیه ادامه می دهند-پ ک ک-بیرلشمیش دِولَتلَرِ(سازمان ملل)ووو.....که باشنیدن هرکلمه وواژه ای که اززبان میتراخانم بیرون می آمدمن ومینابیشتردرفکرواندیشه های خودفرومی رفتیم.جالبترین وشنیدنی ترین واژه برای مازندگی مخفیانه ای بودکه ایرانیان پناهنده،دچارآن شده بودندمیترادراین باره گفت:خیلی ازایرانیهامخصوصاآنهائی که کِیسهای سیاسیِ سازمانهای مربوطه شان راداده انددولت ترکیه اکثرآنان راردکرده وحکم خروج ازترکیه رامی دهدیعنی این افرادپس ازدریافت حکم اخراج تادوهفته وقت دارندخودشان ازترکیه خارج شونددرغیراین صورت پلیس بادستبندآنهاراتحویل ماموران حکومتی درسرمرزهامی دهدکه افرادخیلی کمی موفق شده اندخودشان راازاین مخمصه نجات بدهندشماهم به جای منتظرماندن برای قبولی بهتره به فکراین روزهاهم باشین،پرسیدم مگه اون سازمانهای سیاسی به افرادخودشون کمک نمی کنند؟گفت:کی؟سازمانها....تاحالاکه هیچ غلطی نکرده اندبماندخیلی هاشون حتی افرادخودشون راهم می فروشن.اینجایک شورائی هست به اسم شورای پناهندگان ایرانی که اعضای آن خودشون رونمایندگان سازمانهاواقلیتهای مذهبی معرفی می کنند....پرسیدم:نماینده کدوم سازمانهاواقلیتهای مذهبی؟....گفت:سلطنت طلبان-مجاهدین خلق-مسیحیان-زردشتیها-بهائی هاوسازمان فدائی......بله....هرچه بیشترمی پرسیدیم تعجب مان بیشتروبه بی اطلاعی مان،بدترمی خندیدیم.پرسیدم:...خوب پس این به اصطلاح،شوراچرا کمکی به همون پناهندگان دیپورتی تاحالانکرده که اینهامجبورنشن مخفیانه زندگی کنن....؟...باصراحت لهجه گفت:...شوراکشک خودش راهم نمی تونه بساوه...چه برسه به کمک به پناهندگان مخفی شده....پرسیدم چطورمگه:...گفت:اون بالاطبقه سوم دوتاایرانی هستند....دوتاازدوستان اونهایک سال قبل حکم دیپورتی شون اومد....بابدبختی ازدست پلیس فرارکردن کیس شون هم سیاسی بوده ولی مثل اینکه سازمانشون هیچ کمکی بهشون نکرد...این دوتاهم الان سه ماهه ازایران اومدن ودنبال دوستاشون میگردن

شنیدن چنین داستانهاودیدن وآشناشدن باایرانیهای پناهنده درآنکاراتایک ماه بعدادامه وماتازه بابسیاری ازحقایق آشنامی شدیم وتلاش برای یادگیری زبان ترکی....مرحبا۰۰۰۰ناسیلسین.....مولتجی-ایش-گَل-گید-سویله....ای گونلر-هادی ای ولاه....گروشوروز.....ای....کوتو
برای من که حقیقتاًهیچ تجربه ای درامرزندگی انفرادی خارج ازخانواده ام نداشتم زندگی دریک کشورخارجی،همراه باترس ووحشت ازافتادن هرنوع حادثه ویااتفاق ناخواسته شروع وباترس ادامه یافت طی دوماه ازورودمان به ترکیه باتعدادی ازخانواده های ایرانی آشناوبه همین صورت باشورای پناهندگان واعضای آن وهمچنین بااسامی گروههاوسازمانهای سیاسی،آشناوکسب اطلاعات می کردیم امابرای من چیزی که مهمترازاینهابوددوایرانی بودکه درطبقه سوم ساختمان زندگی می کردندوعلاقه شدیدبه سرنوشت دوستانشان که به اصطلاح پس ازدیپورت،به زندگی مخفیانه آنهم درکشورترکیه ادامه می دادندکنجکاوی وحس تشنگی دانستن درموردآن ایرانیان درمغزوروحم آنقدرشدیدشده بودکه بدون آنکه به میناچیزی بگویم همیشه به فکرآن روزی می افتادم که اگرپرونده وکیس پناهندگی ماباجواب ردّی به مابرگرددوحکم(دیپورت)رادریافت کنیم چکاربایدبکنیم،بخودم می گفتم آیاجرات خودکُشی راداری؟....نه ندارم....فقط بلدم مثل ترسوهاگریه کنم ....التماس کنم....شیون وناله سربدهم....بلدی فرارکنی؟....نه حتی نمی دانی فراریعنی چه؟تازه پدرم مراازکشورفراری دادوالاالان معلوم نبودچه بلائی برسرم آمده بود؟....به خودم می گفتم:....اصلاًاززندگی یازندگی های دیگرودیگران چه می دونی؟....جواب خودم رامی دادم:....هیچی ....هیچی نمی دونی....فقط می دانی که چه جوری بااون زبان سرخ ات،سرسبزت رابه بادبدی...پس زندگی رایادبگیر.....خوب یادمیگیریم....بااینگونه تفکرات یک شب،آنچنان بغض وغصه،گلویم راگرفته بودکه مثل مادرمرده هازدم زیرگریه وتامی توانستم گریه کردم واشک ریختم تااینکه میناومیتراخانم به اصطلاح به دادم رسیدند:....من گریه کنان به میناگفتم:....مینا...اگه ماراهم دیپورت کنن چه بلائی سرمون میاد....خونوادمون چی می شه؟.....میتراخانم که متوجه ناراحتیهای من شدگفت:دخترم....اصلاًناراحت این چیزهانباش....هنوزکه جوابی نیومده.....اگرهم جوابِ ردی گرفتین....بلاخره یک راهی پیدامی شه هیچی نباشه افرادی هستندکه کمک کنن....فقط اینوقبول کن که درمحیط پناهندگی برای کسی حلواوشیرینی پخش نمی کنن....بایدخودتوبه این وضع عادت بدی....والابدبخت می شی
شایداگرمیتراخانم نبودتابه حال هزارباربدبخت شده بودیم،وجودمیتراخانم به من ومینانیرووانرژی تازه وجدیدی برای زندگی درکشوری غریب وبدورازخانواده می دادوهرروزتجربه ای بیشتردرزندگی،تجربه مبارزه باهرنوع شکست وناموفقیت درزندگی
__________________________________
سه ماه ازورودمان به آنکاراگذشت یک روزبرای دریافت جواب به دفتر(یو-اِن)سازمان ملل رفتیم وباوکیل پرونده تقاضای (راندوو)وخواستارجواب پرونده شدیم وکیل باگفتن اینکه هنوزجوابتان نیامده وبایدتاسه ماه دیگرصبرکنید
.
درجلوی دفتر-یو-اِن-بیش ازچهل تاپنجاه نفرایرانی،حضورداشتندکه همگی(چون گلّه ای سرگردان)هرکدام به دنبال جوابی برای پرونده هایشان ....نه نه....راحت بگویم همه نگران ازنتیجه سرنوشت شان که افسارش رابدست این مکان داده بودند....ناگهان یکی باگفتن:...تخم جن های حرامزاده....واقعاًایناخرن...سکوت جمعیت رابرهم زد...هنوزازاین حادثه چیزی نگذشته بودکه ناگهان اوضاع ساختمان -یو-اِن-بهم خوردهمه کارمندان باشتاب ازدروپله ساختمان واردمحوطه بیرون شدند....همه ازیکدیگرمی پرسیدند:...چی شده....یکی ازکارمندان دفترکه مترجم فارسی به ترکی بود:....باصدای بلندگفت:....همه ازجلوی ساختمان دوربشین....یکی تلفن زده گفته توی دفتربمب ساعتی کارگذاشته....وجمع ایرانیان آنجابازهم چون(گلّه ای رمیده)درعرض چندثانیه محوطه راخالی کردند....من ومیناهم پس ازترک محوطه برای خریدواردسوپرمارکت وسپس به طرف آپارتمان راه افتادیم هنگامی که به آپارتمان رسیدیم آن دومردایرانی ازجلویمان سبزشدندوبازبان ترکی تعارف کردندکه بفرمائیدوسپس بعدازماواردآپارتمان شدندهنگام رفتن ازپله هاناگهان هردوباصدای بلندشروع به خندیدن کردند....به میناگفتم:...مارودارن مسخره می کنن...؟:میناگفت:...نمی دونم...؟شاید:...آنقدرعصانی شده بودم که باسرعت پله هاراطی کردم وخودم رابه آن دومردایرانی رساندم ودادزدم:...های آقا....:هردومردبلافاصله به من نگاه کردن.یکی ازآنان گفت:...بفرمائین....:گفتم:...ببخشیدمگه قیافه ماخنده داره...؟...خیلی مضحک به نظرمی رسیم....؟:هردوباتعجب به هم نگاه کردن همان مردگفت:..ببخشیدخانم من اصلاً متوجه منظورتون نشدم...؟:...گفتم:...نه ...قیافه ماخنده داره....؟...گفت:...نه خانم ...چطورمگه....؟:گفتم:پس چراکِروکِرخندیدین....؟....گفت:...ببخشیدرفیق خانم...ماابدأبرای کسی اینجانمی خندیم برای چیزه دیگه ای میخندیم...حتمأاشتباهی متوجه شدین....هیچکی اینجامنظورمانبود
...:
من به جای ادامه بحث باآنهافکروذهنم به جای دیگری مشغول شد:برای اولین باردرزندگی ام یک مردایرانی مرا(رفیق خانم)خطاب کرد:عصبانیتم چنان بالاگرفت که گفتم:...من رفیق شمانیستم مرتیکه بی تربیت...بی شعور....بروباخواهرت اینجوری حرف بزن....:میناهم آمدتاببیندچه خبرشده....:گفت:...چی شده...؟گفتم:هیچی....ماهاروباخواهرش اشتباه گرفته....:مردباشنیدن این حرف گفت:...ببخشیدخانم محترم....شماکلأمنظورمنوبدمتوجه شدین...بدفهمیدین...توی این جروبحثهاهمسایه تُرکِ آن مردهم دررابازکردتاببیندجه خبراست؟...مردادامه دادباورکنین...قسم میخورم منظورِمااصلأشماهانبودین...؟مینادستم راگرفت وگفت:...بیابریم حتماًاشتباهی شده...توی خانه میناازمن پرسید:...مگه چی گفت که عصبانی شدی؟...گفتم:...مرتیکه بی شعور..فکر.کرده من دوست دخترشم...به من میگه رفیق خانم...انگارمعشوقه شم.....میناباشنیدن این حرف دودستی زدتوسرخودش وگفت:....ای وای....آخه دختره دیوونه...چرااینجوری باهاشون برخوردکردی....؟گفتم:...پس چه جوری برخوردمی کردم....عشوه ونازمی اومدم...نازشومی کشیدم....؟...گفت:...آخه منظورش ازرفیق خانم اصلأاون چیزی که توفکرکردی نبود...تواصلأهمه چیزواشتباهی فهمیدی....؟میناهم حرف مردراتکرارکرد.همه چیزرواشتباهی فهمیدی....؟

_________________________
امروزوقتی آقایان......(منظوررفیق پروانه رفقاجاویدومهران هستندکه آن زمان درآنکارابسرمی بردند-پژواگ)...رادرآلمان می بینم خودم هم خنده ام می گیردمخصوصأوقتی آقا...(جاوید)رارفیق مرتیکه صدامیکنم وبیشترمی خندم ازخنده های آنان درآن راه پله های آپارتمان وعلت آن خنده هاکه بعدهامتوجه شدم.علتی که برای خود،داستانی به درازای یک زندگی دارد.زندگی یک چریک فدائی خلق که آینده وسرنوشت مارابه بهترین شکل ممکن رقم زد

__________________________
شب داستان وماجرای آنروزرابه میتراخانم شرح دادم میتراهم ازکارمن خنده اش گرفت وگفت:...خودتوبرای این چیزهاناراحت نکن بعدأخودت می فهمی یعنی چی....؟.پس ازاین ماجرا،چندباردیگرباآن دوتاایرانی،روبروشدم امابدون هیچ حرف وکلامی،چون دودشمن ازکنارهم ردشدیم.
درباره پرونده وکِیس هایمان،بعدازسه ماه تازه دغدغه هاودلهره هاونگرانیهابرای من ومیناشروع شد.هردوهفته یک بار(یادگرفته بودیم که به بهانه های مختلف)سعی میکردیم باوکیلهایمان در-یو-اِن تماس یاملاقات کنیم ونتیجه پرونده راجویاشویم ومتقابلأجواب همان بود:....بایدانتظارمی کشیدیم
درایران ودرخانواده هایمان ،طی چهارماه گذشته،مامورین دادگاه هم به منزل مینارفته بودندوهم به منزل ما.به هردوخانواده حکم فرارماودستگیری راداده بودندپدران ومادران ماهم گفته بودندکه:خودشان چهارماه هست که هیچ اطلاعی ازماندارندکه بمانداسم وعکس مارابه عنوان گمشدگان به پلیس منطقه....اطلاع داده اند.
..
یک بارمینابادخترعموی خود.....تماس گرفت.دخترعمویش گفت که:...هربلائی سرتون اومد...اومد...فقط ایران برنگردین...پرونده....رادوباره روکردن....ایران برگردین نه فقط تو...و....هم تودردسرمی افتند
بااین خبرهانگرانیهای مابیشتروبیشترمی شدودلتنگیهای بیشتربرای دیدن خانواده هایمان.وضعیت ماندن درآنکاراتادوماه بعدبه همان شکل یکنواخت وکِسِل کننده گذشت.طی این مدت افرادزیادی حکم عدم قبولی وتعدادی هم حکم دیپورت رادریافت کردندبااتفاق افتادن هرحادثه ای اینچنینی،من بیشترنگران تر،امابه پوچی وهرزگرائی اماکن ومحلهائی چون .یو-اِن-ودفترهای به اصطلاح دفاع ازحقوق بشرودفاع ازحق وحقوق پناهندگان پی می بردم.مخصوصأبه مکان احمقانه ای به نام شورای پناهندگان ایرانی.
تحقیق-شناخت-آگاهی- کسب تجربه سیاسی
برای مدت دوماه همه توجه خودرامعطوف این مکان وافرادی که مثلأمسئولین آن بودندوازهمه مهمتربه شناختن سازمانهاواحزاب سیاسی ونقش آنان درپروسه پناهندگی وتاثیرپذیری آنان برروی خصلتهای فردی پناهندگان کرده وبه صرف آنکه علاقه وافربه علوم سیاسی واجتماعی داشتم،شهرآنکارابامجموعه پناهندگانش می توانست کمک بزرگی درراستای این(تحقیق وپژوهش)برای من باشدبویژه شناختن افرادواشخاصی که دراین میان نقش داشته ،درمیان پناهندگان مثلأمشهورومعروف بوده،وخودراافرادسیاسی یا(فعال سیاسی)این گروه،سازمان یاحزب معرفی کرده،ودربلبشوبازاراجتماعی،به نام جامعه پناهندگان ایرانی،برای اهدافی مشخص،دست وپامی زدند،
اهداف-ازارضای خواسته هاوشهوتهای انسانی مردانه(فعلأبخوانیدحیوانیِ مردانه)تاکسب امتیازات اجتماعی به سبکی مافیائی تا اهداف سیاسی که مخلوطی ازاین دوهدف-به اضافه پوچگرائی وبی هویتی خاص بامنبعی پرازفسادوحقه بازی وشارلاتانیسم خاص سیاسی که سرکردگان گروههاونیروهای سیاسی به طرزی فجیع ووحشتناک،به درون این جامعه سرگردان،تزریق می کنند
دراین لجنزارومرداب اجتماعی،نمی توان ونبایدآن فردیایک شخص راکه نمایندگی یک قشراجتماعی،سیاسی،فرهنگی،دینی یامذهبی رابرعهده گرفته موردشماتت وحمله های فیزیکی یاروحی وروانی وحتی نبایدترورشخصیتی کردچراکه آن شخص،به سبکی احمقانه وابلهانه آلوده سیستم غلط وفاسدی شده است که از(بالا)براوتزریق می شودوآن فرددراین میان بازیچه وعروسک کوکی ومسخره ای بیش نیست ومجمعی به نام شورای پناهندگان،خوشبختانه مملوازاینگونه افراداست
آقای.....نماینده سلطنت طلبان:(حذف نام توسط بخش انتشاراتی)
خصوصیات اخلاقی این فردهرانسانی رابه یادهمان شعبان بی مخ-یالاتهاوبزن بهادرهای کاباره ای زمان شاه می اندازدازعلم ودانش سیاسی،اجتماعی کاملأتهی وخالی،ودراداره کردن لمپنیسم مخصوص،یکه تازمیدان وازویژگیهاوخصلتهای فردی این شخص،عدم توانائی درکنترل نمودن آلت ناسلی خود،به هنگام مواجه شدن بازنان ودختران،آقای.....بامجوزرسمی ازدفترسلطنت طلبان درآمریکاوبادریافت حقوق وحق الزحمه،زحمت بردن زنان ودختران نیازمندایرانی به منزل خود،وهمبسترشدن باآن،بیچارگان رامی کشداین فرددربین این اجتماع سرگردان وآواره،هم پول می سازد-هم نیازهای حیوانی،شهوانی خودرابرطرف می کندوهم نمایندگی ایدئولوژی شاه دوست هارایدک می کشد

آقای......وخانم.....:نماینده بهائیان ایرانی درترکیه

این افرادبااستفاده ازقدرت بهائیان مخصوصأانجمنهای بهائی دراسرائیل،آمریکا،انگلستان،استرالیا،کاناداوحتی ترکیه،برای خوددکانی مدرن وامروزی افتتاح،وچون غلامی بی اراده،گوش به فرمان رئیس وروئسای خود،افرادمتعلق به دین شان راچون سیب زمینی وبادمجان وخیاری پوسیده یانورس جداوبراساس بت پرستی بیش ازحدوافراط یاکم بت پرستی پیروان بهائی،آنان راباچوب تشخیص مصلحت وبینش خودرانده وبه محافل مافیائی دینی درکشورهای ذکرشده معرفی وبه طرقهای مختلف،باسرمایه وپول ارسالی بهائیت،گاوهاوغازهای دیانت خودرامی چراند

آقای....-آقای ......به همراه همسرش خانم.......-نماینده مسیحیان ایرانی:
دربرخوردباخصلتهای فردی این افراد،ازدیدگاه آنان،مسیحیان همه گوسفندوعیسی مسیح هم شبان این گوسفندان.اگرهرفردی سیلی محکمی برصورت یک مسیحی زدفردمسیحی بایدداوطلبانه،طرف دیگرصورتش راسیلی خورکرده تااینجوری دشمن را(شرمنده اخلاقش)کندپوچی وبی هویتی این افرادتاآن حدکه دولت ترکیه بادیپورت یک اتوبوس پرازپناهنده ایرانی،که پانزده راس مسیحی گوسفندنیزدرمیان آنان بودندنه تنهادوسیلی به طرف صورت که لگدی محکم به دم کون مسیحیت زده،همه راحقیقتأچون گوسفندان زبان بسته تحویل دولت ایران دادواین افراد،خود،به زندگی گاووگوسفندی وبه حفاظت ونگهبانی ازدامداری دینی،عیسی یشان درآنکاراادامه می
دهند

آقایان:....-....-....:نمایندگان سازمان مجاهدین خلق ایران
شوربختانه یاخوشبختانه فرهنگ سکس بازی وشهوترانی،تنهادرنماینده سلطنت طلبان وشاه دوستهادرشورای پناهندگان خلاصه وختم نمی شود.آن نماینده بیچاره ومفلوک،شایدبدلیل کمبودهای روحی وروانی ،یابدلیل آموزشهای غلط خانوادگی اش،قدرتِ کنترل آلت تناسلی مردانه اش رانداشته ورک وپوست کنده،به هم عقیده هاوهم لباسیهای فکری اش پیشنهادهمبسترشدن می دهد،اماکمبودهای روحی وروانی نمایندگان سازمان مجاهدین خلق دراین شورافراتروپیچیده ترازآن است که بتوان براحتی درباره آن تحقیق وتحلیل یاحتی قضاوت کرد.این افرادگویاازطرف سردمداران واربابان عقیدتی،ایدئولوژیکی خود،آموزشهائی به مراتب حرفه ای تر-ماهرانه تروپیشرفته ترومدرن تردیده اندکه بادیدن آوارگان وبیچارگان ایرانی،بویژه زنان ودختران،سریعأشلوارخودراخیس می کنند....چه فرقی می کند....پایگاه نظامی اشرف باشد....منزل مسعودرجوی باشد...یاشورای پناهندگان...خدای مجاهدین،برکت بدهدبه این همه وفورنعمت....درخیس وترکردن شلواروخواباندن آتش شدیدِشهوتهای نمایندگان سازمان مجاهدین خلق،چه جائی بهترازشورای پناهندگان ودستشوئی اش....چه نعمتی پربرکت تراززنان ودختران تنهاوبی دفاع درجامعه پناهندگان...جمال خدای تان راعشق است...بنازیدبه رابط تان،خشاریاراحمدیان،که چه تیکه های نابی،برای شمادست وپامی کندکه فرهنگ سیاسی،عقیدتی تان چون امامان وپیامبرانتان،چون رهبرعقیدتی تان،تنهادرآلت تناسلی یتان خلاصله می شودوبس
...
_____________________________________
آقایان:ا...فتحی وس...خ:نمایندگان سازمان چریکهای فدائی خلق ایران(گروه هویت
)
ازچندوچون گفته هاوبیانات این وآن-حقیقت یاشایعه وداستان سرائی-خالی بندیهای خیلی بزرگ ایرانیان(لاف درغربت)،آنطورکه ماشنیدیم،آقای ا.....فتحی معروف به ا....چریک به همراه آقای س....خ.نمایندگی یک سازمان کوچک به نام سازمان فدائی(گروه هویت)رادرشورای پناهندگان ایرانی درآنکارابرعهده آنان وجالب این بودکه خودشخص ،آقای فتحی ازطرف وزارت امنیت کشورترکیه حکم دیپورت رادریافت وازآنکارافراری وآقای س...خ..به همراه دوست دختریاخانم اش به نام مژده خانم بازوردستبندپلیس ازآنکارابه شهری کوچک دراطرافِ آنکاراتبعیدتاتکلیف آنان راپلیس ترکیه روشن کند.میتراخانم درباره این افرادمی گفت:آقای....ا...فتحی و...س....خ..ازپناهندگان باسابقه این گروه فدائی درآنکاراوترکیه هستندامانه شورای پناهندگان ونه سازمان مربوطه یشان هیچ غلطی برای نجات اینهانکرد
نمایندگان حزب دمکرات وکومله درشورا
:
حال وروزاین افرادکه نمایندگی احزاب سیاسی خودرادرشوراپیش می بردندنه تنهادست کمی ازمابقی نمایندگان دیگردرشورانداشت که به دلیل کُردبودن نژادشان،بیشترین توسری راازپلیس آنکارامی خوردندوبزرگترین جنگ ودرگیری رامابین خودداشته وچون گلادیاتورهای احمق به جان هم افتاده وهواداران آنان سایه یکدیگرراباتیرمی ز دند
نماینده زردشتیان ایران درشورا
:
آقای.....معروف به بره سرزیر،توسری خوروچاپلوس تاسرحدبردگی ونوکری وچاکرمآبی درمقابل حتی یک پلیس ساده تُرک،که دست همه احمقهای دیگردرشوراراازپشت بسته بود
_______________________
درششمین ماه ازورودمان به آنکارا،سرانجام همه آن دلهره هاونگرانیها،نتیجه نکبت بارخودرادادمن ومیناهم زمان باوکلای خود،جواب پرونده هایمان راگرفتیم،دریک پاسخ نهائی به ماگفته شدکه دولت ترکیه،بطورموقت پرونده پناهندگی شمارابسته وبه اداره امنیت آنکاراسپرده وبعدازاین می بایستی منتظرپاسخ ازطرف آن اداره بوده واین انتظارشایدتاشش ماه دیگرطول کشیده وبادریافت پاسخ مثبت ازطرف اداره امنیت،-یو-ان-پرونده مارابه کشورهای ثالث وپناهنده پذیردراروپاوآمریکاداده واگرباجواب ردّی ازطرف آن اداره مواجه شدیم بایدبه ایران برگشته وتحویل خانواده هایمان درایران داده چراکه سن(فرارماازکشور)زیر۲۱سال بوده،وبدلیل همین شرایط سِنی،فعلاًپلیس ترکیه به مااجازه ماندن درآنکاراراداده تاتکلیف ماراروشن کند
.
باشنیدن این پاسخ دیگردنیابرایم آخرجهنم شد.ازروی صندلی بلندشدم وباخشمی به تمام معنابه وکیلم گفتم
:
ریدم تواون مسلکت..ریدم به اون وکالت ات....ریدم به دهن اون رئیس ات واون دفترودستکت....ریدم به اون دولتت واون اداره امنیت ات....میناناگهان بادستهایش جلوی دهنم راگرفت...من هم بازوردستهای میناراازجلوی دهانم گرفتم وگفتم ...ولم کن...بطورمربوط نیست...وبافریادادامه دادم:....زنیکه بی شرف...توکه نمی تونستی ازپرونده من دفاع کنی....گُه خوردی وکیل من شدی...توی پتیاره تُرک فکرکردی منم مثل توج.....ام.....؟...مثل توف.......م؟...بی پدرومادر...توهیچ می دونی اگه برگردم ایران چی می شه؟....اون پلیسهای خرواحمق تون می دونن چه بلائی سرمون می آرن?اصلاًپلیس خرتون چیکاره که بخوادبرام تعیین تکلیف کنه؟...من خودموبه سازمان ملل معرفی کردم یاپلیس ترکیه...؟...وکیل زن بیچاره که ازترس ازروی صندلی اش بلندشده بود:گفت:...خوب معلومه...به یو-اِن معرفی شدین....:من هم دادزدم...پس گُه می خوری اسم پلیس رومیاری
...
اطاق مصاحبه من ومیناپرازکارمندان یو(اَنِ)آنکاراشد،نمی دانم چی شدکه یهوگفتم:...پس بیخودنیست می خوان زیرکونتون بمب بذارن ...واطاق وکیل راترک کردم
ازراه پله هاکه پائین آمدم عقده هایم آنقدرزیادشدکه روی یکی ازپله هانشستم وشروع به گریه کردم هرچه حقیقت به نام(بدبختیهای آینده درزندگیم)چون فیلمی آشکار،درمغزوروحم به نمایش درآمدو...گریه هاوشیونهای مادرِمهربانم
.
چگونه؟چه جوری؟چقدرطول کشیدتابه خانه رسیدیم،هیچ نفهمیدم،فقط می دانم که بادیدن میتراخانم،چون کودکی ،خودرابه آغوش میتراانداختم وباگفتن ..:بدبخت شدیم...تاتوانستم گریه کردم
دوروزگذشت...سه روز...چهارروز....باورکنیدهیچ نفهمیدم...دردنیای بدبختی وآوارگی وازهمه مهمتردردنیای جهنمی(ناامیدی)ویاس ،غرق شده بودم تنهاچیزی که می خواستم وآرزومی کردم این بودکه بتوانم راهی...شخصی ...روزنه ای برای فرارونجات ازاین جهنم (خودساخته)پیداکنم امامتاسفانه درچنین مخمصه وشرایط ننگ آورومضاعف اجتماعی وانسانی،درشرایطی که سرزمین مادری خود،حکم مرگ ونیستی انسانهاراصادر،ودرسرزمین غربت،هم نژادهاوهم تبارهای خود،چون کِرم وزالودرهم می لولند
:
درسرزمینی که مردم آن مرده پرست ومُرده های متحرک شوند،عشق بذرهای نورسیده،نه ماندگار،که دربیابان برهوت نادانی وناآگاهی،درمحیط جهل وخرافات و عقب ماندگی ،به جنون کشیده می شود،پولادین اراده هائی می خواهدکه سرنوشت چنین ملّتی راتغییروشجاعانه زندگی کنندوچنین شجاعتی دروجودهرزن ومردایرانی یافت نمی شودبرای تغییرچنین جامعه نفرین شده،بایدبه دنبال قهرمانان آن سرزمین گشت ویافتن آنان کاریست سخت ودشوار
.
اما به هرحال این قهرمانان ردپاهائی ازخودبرای نجات انسانهاوهم نوعان خودبرجای می گذارند،بایدبه دنبال آن ردپا،مسیراصلی رادنبال کرد.مطمئن باشیدکه به هدف اصلی خواهیدرسیددرچنین شرایط ووضعیت سرانجام ودراوج ناتوانی وناامیدی،فرشته نجات بخش ماهم ازراه رسید

من که ازروی خشم وعصبانیت وفشارمضاعف عقده ها،مریض وکم حوصله وکم حرف شده بودم یک شب میتراخانم مارابه شام دعوت کردوگفت که:...یک خانم مهمان اش است که حتمأبایدمااین خانم راببینیم وباهاش صحبت کنیم.شب ملاقات با خانم مهمان،بازنی تقریبأهم سن وسال میتراخانم به نام (فریده)ازکُردهای ایران آشناشدیم .که مدت چهارسال ونیم درترکیه اقامت وازهواداران حزب دمکرات کردستان ایران بشماررفته،وطی این سالها،یکبارحکم دیپورت،وپس ازتلاشهای انفرادی وشخصی خود،سرانجام پرونده اش باردیگربه -یو-ان-ارجاع وطبق گفته خود،درانتظاراعزام به کشوراسترالیایاکانادابوده،اماجهت کمک ونشان دادن راه حل برای مشکل ماگفت

هنوزتادریافت جواب نهائی ازطرف پلیس آنکاراشش ماه وقت هست....امابه صرف آنکه شمارازیرسن ۲۱سال،دانسته،منظورشان این است که بدون اجازه والدین،دختران فراری ازخانه می دانند،پس مطمئن باشیدکه حکم تحویل شمابه خانواده،ازطریق سفارت ایران انجام می شه...این شش ماه فرصت هم برای تحقیق ازخانواده ووالدین شماتوسط پلیس ایران درتهران وسپس ارسال تأئیدیه به وزارت کشورترکیه وسرانجام تحویل شماست،بنابراین اصلأانتظارِقبولی رانداشته باشین وبه جای ِآن به فکرخروج ازترکیه باشین

گفتم:...مثلأکجا....؟..گفت:..آذربایجان روسیه...قبرس...بلغارستان واگه می تونین...یونان
گفتم:..فریده خانم...ماکه اصلاًازاین چیزهاخبرنداریم...هیچ کسی راهم نمی شناسیم که بتونیم اطلاعاتی ازاون بگیریم ....اصلاًچپ وراستمون رونمی شناسم حتی نمی دونیم چه جوری ازآنکاراخارج بشیم چه برسه به خروج ازترکیه

فریده گفت:..خوب شمااول به فکرهزینه ومخارج این کاربیفتین...من چندنفرازبچه های سیاسی رواینجامی شناسم که بادوستانشون توی استانبول روابطهائی دارن...کسی که هم که مورداعتمادِشخصاًخودم هست یکی ازبچه های چریکهای فدائیه...فکرکنم ازسازمان اشرف دهقانی یه....اسمش هم شهرام هستش...حتی من شنیدم مسئول این افراده...بایکی ازبچه های هوادارحزب مایکسال پیش ازشهروان،ازدیپورت فرارکردن

گفتم:..چه جوری میشه شهرام روپیداکرد....گفت:..من فکرکنم نماینده سازمان چریکهاتوی شورامی دونه

گفتم:...خوب حالااین نماینده روازکجاپیداکنیم.....گفت:...من بادوست دخترش بعضی وقتهاتماس میگیرم...این دفعه اگه زنگ زدازش می پرسم ونتیجه روبه میتراخانم میگم
میتراخانم گفت:...ثریاخانم بابچه اش روهم اینهانجات دادن...ازشهروان آوردنشون استانبول...من شنیدم ثریاروچهارماه پیش فرستادن بلغارستان

فریده هم تأئیدکردوگفت:راسته....الان بلغارستان هستن

میناپرسید:...خوب دقیقاًمی دونین هزینه خروج ازترکیه چقدرمی شه....؟...چقدرلازمه که بپردازیم

فریده گفت:....نمی دونم...ته وتوی اینم براتون درمیارم وبهتون می گم

پرسیدم:..فریده خانم تاچه حدآدم می تونه به این افراداعتمادکنه

فریده گفت:...من که خودم همینجورکه به چشمام اعتمادنکنم...امابه اونهااعتماددارم...برای اینکه هم بچه های سیاسی اند...هم پناهنده های دیپورتی که یک شبکه مخفی روبوجودآوردن...راحت بگم افرادِعادی ومعمولی مثل ایرانیهای توی آنکارانیستن...همین دوماه پیش حکم دیپورتِ یک خونواده مسیحی بادوتاازبچه هاکه کِیسِ دانشجوئی واجتماعی داده بودن اومد....پلیس می ریزه خونشون تااونهاروبادسبندسرمرزببره وتحویل بده ولی هیچ اثری ازدیپورتیهاپیدانمی کنن...دوهفته پیش یکی ازپناهنده هابه من گفت که:...اونهارویک شبکه مخفی نجات داده وبردنشون استانبول
شنیدن کلمه شبکه مخفی،پناهندگان دیپورتی مخفی،فرارهای مخفیانه،نجات مخفیانه اززبان فریده خانم من ومیناراهم امیدواروهم به شوق ووجدمی آورد،پس انسانهائی هم هنوزهستندووجوددارندکه درماندگان وبی چاره گان رانجات می دهند،اگروجوددارند،پس امیدی هم برای زندگی هست
آن شب تادم دمای صبح بافریده خانم درموردبسیاری ازموضوعات وموارد،صحبت کردیم،سرانجام فریده به ماگفت:...اگرشش ماه دیگر،ازطرف یو-اِن زنگ زدندیانامه فرستادند،مخصوصاًاگرازطرف پلیس تماس گرفتندوگفتند:...نامه داریدوبایدبه پلیس بیائید...اصلاًوابداًبه اونجانروید....فقط دوهفته قبل ازاینکه مدت شش ماه تموم بشه باتلفن ،خودتون بایو-اِن تماس بگیرین...اگه گفتن ....قبولی تون اومده ونامه کتبی دارین ..اونوقت به یو-اِن مراجعه کنین امااگه گفتن..نه...جوابی نیومده....ابداًجلوی یو-اِن پیداتون نشه که هیچ فقط به فکرفرارباشین نه هیچ چیزدیگه
بااین حرفهاوباقول کمکی که فریده خانم داده بود،تاپنج ماه بعد،همین طورانتظارکشیدیم وانتظاروانتظار....فریده خانم هرچندمدتِ بعضاًطولانی یاکوتاه،ازشهرستان اسکی شهیر،به آنکاراوسپس برای دیدن میتراخانم،به منزلش می آمدوهربارباخبرهائی جدیدوامیدوارکننده تاآنکه دراواخرزمستان سال ۱۹۹۷بزرگترین اعتصابِ پناهندگانِ ایرانی،درجلوی دفترحزب سوسیال دمکرات ترکیه درآنکارابه وقوع پیوست،فریده خانم ازطریق میتراپیغام فرستادکه من ومیناهم حتماًبه محل اعتصاب رفته،وبایدبایک نفرازمسئولین برگزارکننده اعتصاب آشناشویم چون فقط این شخص می داندکه چگونه باافراددراستانبول،می شودارتباط برقرارکردمن ومیناهم فرصت راازدست نداده وبه همراه میتراخودمان رابه دفترحزب سوسیال دمکرات درآنکارارساندیم...وباجمعیتی حدوداًصدوپنجاه تادویست نفرازایرانیان مواجه وبایافتن فریده خودرابه داخل ساختمان حزب رساندیم ساعت حدوددوبعدازظهربودکه فریده مردی رابه مانشان دادکه ازتلفنِ دفترِحزب مشغول گفتگوبود،فریده ابتدامن ومیناراباخانمی به اسم مژده آشناکردوسپس بااشاره به آن مردکه پشت تلفن درحال صحبت بودگفت:...اون آقاهم(شوهر)مژده خانم هستند...من حقیقتش گوشهایم تیزشدبه صحبتهای آن مردکه اسم شهرام رابرزبان آورد:داشت می گفت:...گوش کن شهرام ...اینجاهمه اومدن توی اعتصاب،شماره تلفن تورواز...ا....گرفتم...نه نه نه...برای ...ا....اتفاقی نیفتاده...هنوزمخفیه...برای من ومژده ....اتفاق پیش اومده.....یک کم به پول احتیاج داریم...بعدازچندثانیه گوش کردن گفت:...صددلار...امروز....خوب.....پنجاه دلار....تافردامی تونی.....باشه عزیز...باشه....خیلی ممنون....قربونت...وبعدازچندثانیه ناگهان گفت:....بابابیژن روولش کن هیچی حالیش نیست...نه نه...هیچ کمکی نکرده....وبعدازچندثانیه گفت:....بیژن توفرانسه نشسته فقط زِرمی زنه....وبعدازچندلحظه گفت:باشه....پس من منتظرم ....باشه ..باشه...منتظرم
...
مردپس ازاتمام گفتگوبه طرف آن خانم آمدوگفت:...حل شد....شهرام امروزصددلارمی فرسته....:که بادیدن فریده خانم به طرفش آمدوشروع به احوالپرسی کرد:فریده باآشناکردن من ومیناگفت:...چنددقیقه وقت داری خصوصی حرف بزنیم؟آن مردگفت:آره آره چراکه نه.....بعددسته جمعی به طرف جای ساکت وخلوتِ راهروی ساختمان راه افتادیم.فریده آن مردرابانام آقای س....معرفی وسپس داستان ماومشکلات پیش آمده راتوضیح دادوآن مردگفت:....اتفاقاًداشتم باخودِشهرام صحبت می کردم.....خانم مژده هم گفت:...خودِشهرام هم ازدیپورتیهای فراریه...اماچه کمکی می تونه به شمابکنه دفعه دیگه تماس گرفتیم ازش می پرسیم....آقاهه گفت:من بایدبرم پیش پناهنده ها...بعداًازطریق فریده خانم جوابِ شمارومی فرستم
باآنان خداحافظی کردیم وماهم واردجمعیت معترض شدیم.وسط جمعیت میتراراپیداکردیم وماجراراگفتیم.میتراچشمهایش پرازاشک شد،وشروع کردبه گریه کردن..گفتم چی شده میتراخانم...اتفاقی افتاده...ناگهان من ومینارادرغوش خودگرفت وباهمان گریه هاگفت:...قبولی استرالیاروگرفتم....تابستان سال دیگه میرم استرالیا....بله...بالاخره جواب میتراخانم هم آمد.من علاوه برخوشحالی ازشنیدن این خبر،پاهایم سُست شد.چه کسی بعدازمیترابه ماکمک خواهدکرد؟
درست یک هفته پس ازآن اعتصاب،باردیگربازاردیپورتِ پناهندگانِ ایرانی گرم شد.یک شب من ومیناومیتراوفریده ویک خانواده بادوفرزندشان(یکی پسرویکی دختر)۱۰ساله وشش ساله به افتخارِخبرِقبولی میتراخانم،جشنی کوچک وخودمانی گرفته بودیم که ناگهان درب آپارتمان میتراخانم باشدت ومحکم به صدادرآمد.میتراخانم درراکه بازکردناگهان دیدیم بیش ازده ۱۰مامورِپلیس درپله های آپارتمان مشغول پرس وجووسئوال کردن ازهمسایه هاهستند،یکی ازمامورین،بانشان دادن دوقطعه عکس،به میتراپرسید:...اینهارامی شناسی....؟...یا میدونین الان کجاهستند؟...میتراگفت:...اینهاهمسایه من هستندولی من هیچ ارتباطی باآنهانداشتم ...الان یکی،دوهفته ای هم هست که اصلاًنمی بینمشون...چی شده ؟...مشکلی پیش اومده؟...افسرپلیس گفت:....نه....فقط داریم تحقیق می کنیم....می تونیم ازبقیه خانواده ات هم سئوال کنیم:؟...میتراگفت:اینهامهمانهای من هستن....جشن گرفتیم واسه قبولی ام....آره می تونین بپرسین...افسرپلیس توی خانه آمدوبانشان دادن عکسهاسئوالاتی کرد:همه گفتیم نه...نمی شناسیمشون...تاحالاندیدیمشون.....امامن ومینابادیدن عکسهاخشکمان زد...:..عکس همان دومردجوان ایرانی که باآنهاجروبحثم شده بود....پلیس بعدازمطمئن شدن ازجمع ماگفت:خواهش می کنم اگه دیدنشون یااگه واردآپارتمان شون شدن سریع پلیس راخبرکنین...اینهاآدمهای خطرناکندومسلح وفراری.....میتراباگفتن:...چشم ...حتماًخبرمی دیم....به پرس وجوهای افسرپلیس خاتمه ودرراپشت سرپلیس بست.وبعدازچندثانیه نفس عمیقی کشیدوگفت:...خدایا..خودت کمکشون کن .منظورِمیتراخانم رانفهمیدیم....خدابه کی کمک کنه...به پلیسهای تُرک که زودترآن دومردِ(حالاخطرناک وفراری)راپیداکنندیابه آن دومرد.....گفتم:میتراخانم چی شده....پلیس چرادنبالِ این دونفره....میتراگفت:....من هم درست نمی دونم امامثل اینکه این دونفریک کارهائی کردندکه بی ارتباط باپناهنده هاواعتصاب یک هفته پیش نیست

کسی چیزی نمی دانست.این اتفاق هم گذشت.وماهنوزدرانتظارِپاسخ ازطرف یو-اِن وخبرهای امیدوارکننده ازطرف فریده خانم که آقای س....یاخانم مژده بایدبه فریده می دادند
سرانجام ماه پنجم تمام وماه ششم ازراه رسید.اواخربهارسال۱۹۹۸میلادی،یک بارکه فریده خانم باخوشحالی وذوق وشوق فراوان بابسته شیرینی دردست،خبرقبولی کشورکاناداراداد.اوهم تابستان آن سال به کانادامی رفت.هفته بعدازاین خبر،خبرِعدم قبولی وحکم دیپورتِ من ومیناهم بدستمان رسید

ما ازفریده راجع به آقای...س وخبری که قراربودبدهدسئوال کردیم،گفت:...نه تنهاهیچ پیغامی نداده اند...مثل اینکه اونهاهم قبولی آمریکایاکاناداگرفته اندوکمترخودشان رانشان می دهند،تازه شنیدم ازاین واون پول هم گرفتند وکلی بدهکاری پیش آوردند.....ومن باشنیدن این خبرباردیگردرهمه بدبختیهاوبیچارگیهاوبدشانسی های خود،غرق درفکرواندوه شدم.فریده سرانجام مرادلداری دادوگفت:....اصلاًنگران نباشیدمن خودم یکی ازرابطین بچه های استانبول راپیداکردم ودرموردشماهاباهاش صحبت کردم...اون هم قول دادکه حتماًکمکتون میکنه حتی گفته اگه مسئولین شون اجازه دادند می آن دنبال شما....فعلاًهم وسایلتون روجمع کنین وازاین خونه خارج بشین ودیگه هم اینجابرنگردین چون هرلحظه ممکنه پلیس بیاددنبالتون....من می برمتون توی خونه یکی ازدوستام...دوسه هفته اونجابمونین تابچه های استانبول خودشون روبرسونن.....همان روزتا۱۱شب وسایلمان راجمع کردیم وبه همرامیتراخانم،به منزل آشناودوستِ فریده خانم که درحاشیه شهرآنکاراوتقریباًفقیرنشین بودرفتیم.دوست فریده خانم هم قراربودکه تادوماه دیگرآن خانه راتحویل صاحبخانه اش داده وطبق گفته خودش قصدداشت قاچاقی به ایتالیاوازآنجابه سوئد،نزدفامیلهایش برود،یعنی آخرین شانس مادرآنکاراکه اگراعضای شبکه مخفی دراستانبول تانهایت سه هفته دیگربه کمک مانیاینددیگرمعلوم نبودچه بلائی برسرمان خواهدآمد.میتراوفریده،قول دادندکه هرسه یاچهاررپزیکبارپیش ماآمده وبه ماسرخواهندزد

دوهفته زجرآورواندوه بار،بااعصابی متشنج وداغان،درآن خانه گذشت،هرچندزهره خانم (صاحبخانه)بامهربان وبادلسوزی کامل برخوردمی کردوتاآنجاکه درتوان داشت درایجادمحیطی آرام وبدون نگرانی،تلاش میکردامامگرروحیه داغان-اعصابِ خردوکم تحمل شده،آسایش وآرامش می شناسد؟یک شب چنان خواب وکابوسِ وحشتناکی دیدم که وقتی ازخواب پریدم،زهره خانم محکم شانه های مراگرفت وگفت:...پروانه....پروانه....پاشو...یکی زنگ زده باهات کارداره...پشت خط منتظره...گفتم شایدپدرم ازایران زنگ زده ومیخواداحوالپرسی کنه...گوشی رابرداشتم گفتم:...الوبفرمائین....ناگهان مردغریبه وناآشنائی گفت:ببخشیدمن می تونم باپروانه خانم یامیناخانم حرف بزنم؟...گفتم من پروانه هستم ....ببخشیدشما؟....دراین لحظه میناهم پیش من آمد...مردگفت:...من ازدوستان میتراخانم هستم شماره تلفن تون روازایشون گرفتم...دیشب فریده خانم همبایکی ازدوستانم تماس گرفتندوگفتندکه حتماًباشمانماس بگیرم ....خواستم بپرسم مشکلتون چیه وچه کمکی ازدست مابرمیاد....من گفتم ببخشیدآقا...اسم شریفتون.....مردگفت:من شهرام هستم ازاستانبول تماس می گیرم....باشنیدن اسم شهرام بغض گلویم راگرفت وباگفتن ...آقاشهرام من ...من...وگریه امانم نداد...باگریه گفتم...شمارابه خدا....شماروبه هرکی که دوستش دارین....کمکمون کنین...خواهش می کنم کمکمون کنین....خسته شدیم دیگه...بدبخت شدیم....مینابادیدن این وضع گوشی تلفن راازدست من گرفت وبامعذرت خواهی ازآقای شهرام خودش رامعرفی وبااوصحبت کرد....موقعی به خودم آمدم که دیدم میناوزهره خانم،به سروصورتم آب خنک ومینابالبخندی ملیح وزیباوباشادمانی تمام گفت:....هفته دیگه می آن کمکمون....میریم استانبول
پس ازآنکه ازآن حالتِ یاس وناامیدی وگریه وزاری بخود آمدم ازمیناپرسیدم چی شد؟درموردچه چیزهائی صحبت کردین؟چطوری می خواهندکمکمان کنند؟کِی وکجابایداین افرادراملاقات کنیم؟مخصوصاًبیشترمی خواستم بدانم چقدرپول ازمامی خواهندتاماراازشهرجهنمی آنکاراکه هیچ،ازترکیه جهنمی تر،نجات دهند؟وسئوالات وپرسشهای مهم دیگرکه تابه جواب آنهانمی رسیدم همه آن دلهره هاونگرانیهاوجنگ اعصاب وترسهاراحتم نمی گذاشت.مینادرپاسخی کوتاه ومختصرگفت که:...هیچی...فقط یک هفته دیگه یک نفرمیادپیش ماومارامیبره استانبول،هیچ صحبتی هم ازپول وخرج ومصرف نکرد...گفتم:چطور...مگه می شه...؟گفت:چراکه نشه؟...گفت هفته دیگه آماده باشیم یکی ازدوستانش میاددنبالمون...ضمناًبااین آبغوره ای هم که ریختی...فکرکردکه یک بچه داره پشت تلفن گریه میکنه

بگذریم.می بایستی یک هفته دیگردرانتظارباشیم.چندروزبعد،بعدازمدتها،توانستیم باخانواده هایمان،تماس بگیریم،درآن تماس من اتفاقات رخ داده شده رابه پدرم گفتم وبابت ارسال پول ومخارج سئوال کردم،پدرم گفت که تمام سعی خودراخواهدکردوخبردادکه برادرم وپسرعموی میناهردوازخدمت سربازی ترخیص،والان درمنزل عموی میناهستندواگرتوانستیم سریعاًباآنهاتماس بگیریم،من هم وضعیت پولی ومالی خودمان راتوضیح دادم وبادادن شماره تلفن منزل زهره خانم ،ازپدرم خواستم که برادرم ازایران خودش تماس بگیرد.بعدازخداحافظی باپدرم ،دوساعت بعدبرادرم ازتهران زنگ زدحدودیک ساعتی باهم صحبت کردیم،وسرانجام ونتیجه سرنوشتمان که به کجاختم شد،برادرم بادلداری دادن من گفت که،:....اصلاًنگران نباش...پسرعموی مینایک سری روابط،باافرادودوستان خودتوی خارج ازکشوردارد،که حتماًکمکتان می کنن،وتاتماس بعدی،سفارش کردکه:...فقط سعی کنیدایران برنگردین...الان پرونده توومینابا......گِره خورده..زن عمووعموی مینارابرده بودن اطلاعات وسئوالاتی ازاونهاپرسیدند....اینهامی دونن که شماهاالان کجاهستین...؟.
.به هرحال باعث خوشحالی ام شدکه بعدازاین همه مدت،صدای برادرم راهم شنیدم

یک هفته پرازانتظارودلهره هم گذشت.صبح روزیکشنبه،ناگهان درمنزل به صدادرآمد.زهره خانم بعدازپرسیدنِ:....کیه؟...جواب شنیدکه:...ببخشیدخانم من ازدوستان آقاشهرام هستم،زهره خانم بلافاصله دررابازوپس ازسلام واحوالپرسی،دومردواردمنزل شدند.مردجوانترباگفتن اینکه:....می تونم بازهره خانم صحبت کنم؟...یعنی می خواستم ببینم آدرس رادرست آمدیم یانه؟زهره خانم هم بامعرفی خود،عنوان کردکه ازاستانبول دیشب خبردادندکه می آئید.دومردرابه اطاق نشیمن راهنمائی ومن ومیناهم واردجمع وپس ازاحوالپرسی،مردِجوان تراسم ونام مینارابردومیناهم بامعرفی خودگفت که هفته قبل باآقاشهرام صحبت کرده ومنتظرآمدن دوستانش ازاستانبول هستیم.مردهم بامعرفی خودبه اسم(سینا)گفت که من ازطرف شهرام آمدم وقراره امروزشمارابه استانبول ببریم.مردِمسن تربازبان ولهجه غلیظ ترکی ترکیه ازمردجوانترپرسید:...آدرس رادرست آمدیم؟ومردجوانتر(سینا)هم به زبان ترکی جواب داد:...بله...اینهاخودشان هستند.بعدمردمسن ترباتلفن دستی خود،شماره تلفنی راگرفت وبعدازچندثانیه گفت:مرحبایولداش:..من می تونم باآقاشهرام صحبت کنم؟...بعد:گفت:..باشه ....منتظرم....وبعدازحدودِدوسه دقیقه به صحبتهایش ادامه داد:...مرحبایولداش..(به زبان ترکی ادامه داد):ماالان پیشِ دوستان هستیم بااینهاحرف بزن وبگوکه چکارکنند...گوشی تلفن راابتدابه میناداد:مینابعدازاحوالپرسی،به حرفهای شهرام گوش دادوبعدازگفتن....چشم...چشم....حتماً...تلفن دستی رابه من داد:...من هم بعدازاحوالپرسی،ازبابت آنروزکه نتوانستم درست باشهرام صحبت کنم،معذرت خواهی کردم وگوش به حرفهای آقاشهرام دادم.اوباگفتن اینکه همراه دونفردیگرامروزبه طرف استانبول حرکت کنیدوهرچه مردمسن ترگفت به حرفهایش گوش کنید،ازمن خواست تاتلفن رابه آقاسینابدهم سیناهم مدت چنددقیقه باآقاشهرام صحبت کردوبعدازخداحافظی،به ماگفت که وسایل موردنیازراجمع آوری وساعت ۴بعدازظهرحرکت خواهیم کرد
آنروزتاساعت یک بعدازظهروسایلمان راآماده،وباخبرساختن میتراخانم وفریده،ازآنهاخواستیم که برای خداحافظی وشایدآخرین دیدار،به منزل زهره خانم بیایند.
ساعت چهاربادیدگانی اشکباربادوستان خودوداع وهمراه دومردبه راه افتادیم
شبکه مخفی ایرانیان-پناهندگان سیاسی فراری ومخفی
مردمسن تروآقاسیناابتدابایک تاکسی،بعدازحدودچهل دقیقه طی مسافت ازمنزل زهره خانم،درترمینال مسافربری آنکاراپیاده وسپس ماراواردیک اتوبوسِ کرده وبعدازمعرفی یک دخترجوان وزیباروی(تُرک)،مردِمسن تر،به دخترگفت:...یونیفرمهارابیاوردوبه مابدهد،آقاسیناهم گفت:...یونیفرمهاراپوشیده واگرهرشخص غریبه ای ازشماسئوال کردبگوئید(مهماندارِ)این اتوبوس هستیدومسیرتان هم ساعت شش ونیم عصربه استانبول می باشد.باهمراهی آن دخترِجوان،مایونیفرمهاراپوشیده وطبق راهنمائی او،فهمیدیم که چگونه وچطوررفتاروچه موقع ازمسافرین اتوبوس(به اصطلاح)پذیرائی کنیم،بعدمتوجه شدیم که این دخترخانم،دخترِآن مردمسن تُرک،وآن مرد،صاحب اصلی اتوبوس است که برای شرکت مسافربری کارمیکرد،دخترجوان باتوضیح اینکه،بین پنج تاشش ساعت درراه خواهیم بودوبین راه سه تاایست بازرسی پلیس وجودداردکه ایست بازررسی نزدیک استانبول همه مسافران خارجی مخصوصاًکُردهاراچِک می کنند،اماباراننده هاوکارکنان اتوبوس کاری ندارند،ازماهم خواست که اصلاًوابداًبه زبانِ فارسی حرف نزنیم،چون هیچکس نبایدبفهمدماخارجی،مخصوصاًایرانی(جماعت)هستیم،والاهمین مسافرهاشمارابه ماموران پلیس لومی دهند،به هرحال طی یکسال گذشته،زبان تُرکی من ومینا،خوب ومی توانستیم متوجه شویم که چه می گویندوچه جوابی بدهیم،هرچندکوتاه ومختصرجواب می دادیم

ساعتِ شش عصر،مردِتُرک وآقاسینابازگشتند،اتوبوس راروشن ودرپارکینگ آژانس مسافربری ,پارک ومنتظرورودمسافرین شدند،سیناهم سفارش کردکه به هیچ عنوان به زبان(فارسی)حرف نزنیم،واگرمسافری ،سئوالی ازشماپرسیدکه جوابش رانمی دانید،جوابش رابه آن دخترِجوان یاکاری کنیدکه خودِمن،جواب بدهم،ساعت شش ونیم مسافرین آنکارابه استانبول یکی یکی سواراتوبوس،وسیناوآن دخترجوان(اسم دخترآیسل بود)،بعدازچک کردن بلیط مسافرین،وشماره صندلیها،اتوبوس،(بخوانیداتوبوس خوشبختی وزندگی)به طرف استانبول راه افتاد،نصف اتوبوس مسافرین ونصف دیگر،مخصوصاًصندلیهای آخرِطبقه اول،خالی وطبقه دوم اتوبوس هم تقریباًبه همان وضعیت طبقه اول.ووسایل پذیرائی ازمسافرین،دراطاقکی کوچک درعقب اتوبوس درطبقه اول.آقاسیناباتوضیح اینکه چگونه وچه موقع ازمسافرین پذیرائی،مخصوصاًزمانهای متعددی که بایدباظرف آب،ازمسافرین بپرسیم که آب خوردن یاکافه وچای ونوشابه،لازم دارند،یکی ازماباسیناودیگری باآیسل خانم همراهی تااگرمسافری،سئوالی پرسید،آن دوجواب بدهند،
حدودیک ساعت بعدازخارج شدن ازشهرآنکارابه اولین پُستِ بازرسی پلیس رسیدیم،چهارمامورپلیس،وارداتوبوس شدنددونفرطبقه اول اتوبوس ودونفردیگرواردطبقه دوم وشروع به چک کردنِ (کیملیک)کارتِ شناسائی مسافرین کردند،حدودِنیم ساعت تفتیش پلیسهابه طول کشیدوسرانجام باخداحافظی باراننده،ازاتوبوس خارج واتوبوس مجدداًبراه افتاد،آقاسینابعدازحرکتِ اتوبوس به ماگفت:...حالاقدرِاین یونیفرمهارادانستید؟...ایست بازرسی سوم بیشترمی فهمید...؟.
..ماهریک ساعت یکباربه پذیرائی ازمسافرین،تاآنکه حدوداًساعتِ ده شب،اتوبوس درمقابل یک رستوران توقف،ومسافرین،برای خوردن شام واردرستوران شدند.بعدازچهل دقیقه،اتوبوس مجدداًبراه ویک ساعتِ بعدبه دومین پُستِ بازرسی،متعلق به ارتش ترکیه،رسیدیم،اینبار،شش مامورمسلح،سه نفربرای طبقه اول وسه نفردیگربرای طبقه دوم،بااین تفاوت که مامورین پس ازچِک کردنِ کارتِ شناسائی دوسه مسافرجوانِ مَرد،اتوبوس راترک واتوبوس،دوباره براه افتاد.نیم ساعتِ بعد،مسافرین،اکثراًبه خواب رفته بودند،آقاسیناوآیسل خانم هربیست دقیقه یکبارپیش راننده رفته ودوباره سری به مسافرین زده وسپس،نزدمامی آمدند.درفرصت مناسبی که پیش آمدموفق شدیم باآقاسیناحرف بزنیم،واولین سئوالمان این بودکه چطورشدبه ترکیه آمده؟وچراتوی اتوبوس مسافربری کارمیکنه؟باصاحب اتوبوس چه جوری آشناشد؟باشبکه مخفی ایرانیهاوپناهندگان مخفی،تاچه حدآشنائی وارتباط دارد؟رئیس یامسئول این شبکه چه جورآدمی یاچه جورشخصیتی داردکه یک راننده تُرک اورامحترمانه صدامیکندوحتی جراٌت داردکه دوتاپناهنده دیپورتی وحالافراری رابالباس ویونیفرم مخصوصِ آژانس مسافرتی،به استانبول ،وخوداین راننده چه ارتباطی باشبکه مخفی یاباشهرام داردکه مثل یک سرباز،ازفرمانده اش دستورگرفته واطاعت می کند؟ووو...صدهاسئوال دیگر...:سینادرجوابی هرچندمختصروکوتاه باکمی گفته های اسرارآمیزگفت:.
..داستان من برمیگرده به سال ۱۳۶۹توی تهران،البته توی خدمتِ سربازی بابعضی هاآشناشدم بعدش هم واردمسائل سیاسی شدم،سال ۶۹توی محله مون یک حزب الله ئی دوآتیشه بود،پدرسگ چندبارمزاحم خواهرکوچکترازخودم می شه،یک روزاومدم خونه دیدم صورت خواهرم کبودشده...وقتی ازش پرسیدم کی زده گفت ....فلانی...من هم باچاقورفتم سراغش...توی کوچه گیرش آوردم وتاتونستم زدمش...بعدباچاقوزدم وسط کف هردوتادستش وهردودستش راسوراخ کردم،تابارآخرش باشه که مزاحم دخترهامی شه...امانگومادرسگ رئیسِ حزب الله ئی های اون محله بوده وماموروجاسوسِ اطلاعاتِ سپاه پاسداران منطقه،...من اینهاراکه فهمیدم موضوع رابه یکی ازهم خدمتی هام که ازدوستان صمیمی من بودگفتم...برای چندروزرفتم خونه اش ...روزبعدمامورهامی ریزن خونه ما...پدرِاون مرتیکه هم رئیس وفرمانده مامورها...باحکم دستگیری من توی دستش...بلاخره باجمع کردن یک کم پول راه افتادم اومدم ترکیه،والان حدوداًپنج ساله که توی ترکیه ام،باآقاشهرام هم ازدوران خدمت سربازی مون آشناشدم که اون هم به خاطرمسائل خودش سه سال پیش اومدترکیه،...خودش هم جزوبچه های دیپورتیه ولی ازچنگ پلیس فرارمیکنه ....الان هم به پناهنده های دیگه کمک میکنه،به این راننده هم خیلی کمکهاکرده،مخصوصاًبه پسرش،...چندسال پیش پسرش برای مسافرت میره تهران،توتهران،دزدها،جیب پسرش رومی زنن...پسرش که میره ازخودش دفاع کنه...یکی ازدزدهاباچاقومیزنه به بغلش وزخمیش میکنه...بیچاره هرچی دادمیزنه وکمک میخوادهیچکس نه زبانش رومیفهمه نه کمکش میکنن....ازشانسِ خوبش آقاشهرام مابادوسه تاازدوستاش،ازجلوی پسرِراننده که کف پیاده روافتاده بودوهمین جورخون ازش می رفت،پیداشون می شه،وبادادوفریادِپسره میفهمه که تُرک ترکیه هستش...بلاخره می برنش بیمارستان ویکی ازدکترهاهم معاینه اش میکنه،بعدازاینکه حالش خوب می شه،بچه هابرای دوسه هفته ای می برن خونه خودشون وازش پرستاری ومراقبت میکنن...بعدازطریق پسره باپدرش توی استانبول تماس میگیرن...این راننده هم همه چیزتوی دنیایک طرف ،پسرش یک طرف دیگه،خیلی پسرش رودوست داره،وقتی خبررومی شنوه...نزدیک بودسکته کنه...اونقدرازمردانگی شهرام ودوستاش،خوشش اومده بودکه قسم خوردهرطورشده،زحماتِ بچه هاروتلافی کنه،بعدهاخودشهرام،،یکبارمیادترکیه وپدروپسرهم درست وحسابی ازش،مهمان نوازی وپذیرائی می کنندتااینکه سه سال پیش،باردوم که ازایران فرارمی کنه،میادخودشوبه یو اِن معرفی وتقاضای پناهندگی سیاسی می کنه امابدشانسی میاره ودولتِ ترکیه،جوابِ ردی می ده وجزودیپورتیهامیشه،البته من ازدوستاش تواستانبول شنیدم که این سازمانهای سیاسی تواروپا،هیچ غلطی نکردن،توی اوج بدبختی وآوارگی وبی پولی،هم تنهاش گذاشتن هم بِهِش خیانت کردن....مخصوصاًاون فک وفامیلهای بی عرضه شده اش توی اروپا...هیچ کمکی بِهِش نکردن...اونم همین طورموندتوی ترکیه....بعدیواش یواش دوستان دیگرش هم ازایران اومدن...وتواستانبول دورهم جمع شدن...من هم که ازایران اومدم ترکیه،اول توی یواِن،کیس پناهندگی دادم ،بعدتصمیم گرفتم توهمین ترکیه بمونم،آقاشهرام منوبه این راننده معرفی کرد،بعدازیک سال راننده کمک کردوبانفوذی که توی ادارات دولتی داشت برای من اقامت وکیملیک ترکیه راگرفت،وازهمان موقع پیشش کارمی کنم،...
.پرسیدم:آقاشهرام هم بچه تهرانه،:گفت:نه...شمالیه...اکثردوستانش هم که پیش اون هستن شمالی اند....پرسیدم:...کجای شمال...منظورم گیلان یامازندران...؟..باخنده گفت:...چه فرقی میکنه؟...شمالی شمالیه دیگه؟گیلانی ومازندرانی نداره؟...گفتم خیلی فرق داره....گفت:اگه فرق داره...پس مازندرانیه...سپس سیناازوضعیت ماپرسید:من هم ماجرای یکسال گذشته رابرایش تعریف کردم
....
باهمین گفتگوهاساعت حدودیک نصف شب،به آخرین پُست بازرسی پلیس رسیدیم،باتوقف اتوبوس اولین صحنه ای که دیدیم،یک اتوبوس ایرانی بودکه ده دوازده نفرمامورپلیس،تعدادبیست مسافرایرانی راازاتوبوس،خارج وهمه آنهاراموردتفتیش بدنی،قرارداده،وهنگامی که مابرای هواخوری به بیرون ازاتوبوس رفتیم شنیدیم که یک زن ایرانی،باالتماس وخواهش آنهم به زبان فارسی،به مامورپلیس می گفت:....به خداقسم اینهاجنس قاچاق نیست....این قالیچه روتوی گمرک چِک کردن...این هدیه برای دخترمه...اماپلیس(خر)و(احمق)و(زبان نفهم تُرک)،مگرزبان فارسی حالیش می شد؟بلاخره یکی ازمامورهاکه معلوم بودفرمانده بقیه مامورهابودبه زبانِ خَرَکی خودگفت:...کسی ترکی میداندتاحرفهای زن راترجمه کند؟...یکی ازمردهای مسافرایرانی هم گفت:کِن یواسپیک اِنگلیش؟...افسرپلیس(خر)ترک،تاکلمه اِنگلیش راشنیدگفت:تورکجه گونوش...تورکجه....اینگیلیزجه کیم سیچمیش بورادا....؟که ناگهان آقاسینارفت جلووبه افسرگفت:(به زبان ترکی)،اون آقاازتومی پرسه،انگلیسی بلدی یانه؟...این خانم هم میخوادبگه که این جنسها،قاچاق نیست وتوی گمرک،چِک شده وهدیه برای دخترشه....پلیس که بادیدن یک مترجم،خودراازدنیای(خریت)خود،نجات یافته دید،ازسیناخواست تاازهمه مسافرین بخواهدکه پاسپورتهای شان رانشان دهند،بیچاره مسافران ایرانی،بادیدن یک نفرکه هم فارسی می دانست وهم ترکی ترکیه،دورسیناحلقه زدندانگارکه فرشته نجاتِ خودرایافته بودند،چراکه حدودیک ساعت بودکه الافِ زبان نفهمیِ(پلیسِ خرواحمقِ تُرک)شده بودند،بلاخره باوجودِسینا،مشکل مسافرین بعدازبیست دقیقه حل شد،اماسیناسرآخربه افسرپلیس گفت:...(به زبان ترکی)...قربان توکه افسرپلیس این کشوری چراانگیسی نمی دانی؟حتی درحدِمعمولی؟...افسرگفت:انگلیسی چه گه ئیه...ترکی...فقط ترکی....سیناهم گفت:واقعاًراست گفته اند:ترک اگرلقمان شودبازم بیسوادِ...بازم خره...افسرپلیس گفت:...چی؟چی گفتی؟....سیناگفت:...هیچی باشمانبودم با(لقمان)بودم....افسرگفت:...لقمان کیه؟..چی گفته سیناگفت:...لقمان یک دانشمندبوده...اونهم توصیه میکردبه مردم که مثل خَرنباشین...حتماًزبان ترکی رایادبگیرین...بلاخره یک جابدردتون میخوره...افسرپلیس هم باافتخارگفت:تابی...تابی...لوقمان دوقروسونوسویلمیش

باوجودتمام خطراتی که برای ماوجودداشت،من ومینانتوانستیم جلوی خنده هایمان رابگیریم،وقتی هم که بازرسی تمام وسواراتوبوس شدیم،ازسیناپرسیدم،که باچه جراٌتی آن حرفهارابه افسرپلیس گفتی؟....جواب داد:...خوب خَرَن دیگه....اگه خرنبودن،ازخودمن میپرسیدن که کیملیک من کو؟وچرافارسی راخوب بلدم؟...پس خَربوده که نپرسید...؟....خنده های مابیشترازقبل شد،مخصوصاًوقتی گفت که:...آنقدرخرواحمق تشریف دارن که نپرسیدندچرابه جای دوتامهماندار،چهارتامهماندارتوی اتوبوس ماهستند؟....وتعجب ووای گفتن ما....به هرحال این واقعه هم گذشت واتوبوس(خوشبختی)ماحوالی ساعتِ دوونیم یاسه صبح به ترمینال مسافربری استانبول،رسید.پس ازکمک کردن به سیناوآیسل،درمرتب کردن اطاقک مخصوص وسایل خوراکی،روکش صندلیهاوتمیزکاری داخل ماشین،باراننده ودخترش خداحافظی وبه همراه سیناازترمینال خارج وباگرفتن تاکسی،به سمت مکان جدیدحرکت کردیم،مکانِ مخفیِ پناهندگانِ سیاسی،مخفیگاه اعضای شبکه مخفی
مکانهای مخفی پناهندگان سیاسی مخفی شده
حوالی ساعت ۶صبح سینامارادرمقابل یک ساختمان سه طبقه نوسازودرحال تعمیر،ازتاکسی پیاده وسپس زنگ درب اصلی آپارتمان رابه صداوسپس ازآیفون منزل ،صدای مردی جواب داد،سیناپس ازمعرفی خود،درب محوطه حیاط آپارتمان بازومابعدازگذشتن ازمحوطه بازساختمان به درب اصلی آپارتمان وبعدازفشردن زنگ آپارتمان واردآپارتمان شدیم،سینامستقیماًواردمنزلی شدکه صاحب آن خانه دررابرایش بازگذاشته بود،بعدازآنکه کفش هایش رادرآوردگفت:...رفیق شهرام...مهمان دارین ناگهان مردی باعجله خودرابه درب آپارتمان رسانده وپس ازاحوالپرسی ودست دادن به سیناگفت:...مهمان...مهمان کی هستند؟..وسپس به طرف ماآمدوبادست دادن به ماواحوالپرسی باماازسیناپرسید:...کی معرفی کرده....؟سیناهم گفت:...خودرفیق شهرام...مردباگفتن ...آها...فهمیدم ...باتعارف مارابه داخل منزل دعوت کردوقتی واردسالن پذیرائی ساختمان شدیم شش مردجوان دیگررابالباسهاویونیفرم هم شکل کاردرآشپزخانه دیدیم که مشغول صرف صبحانه بودندوبادیدن ماهمگی به رسم احترام وادب،ازروی صندلی هابلندشده وبادست دادن به ما،به خوش آمدگوئی واحوال پرسی پرداختند،ومارادعوت به صرف صبحانه....من نگاهی به آقاشهرام انداخته وگفتم:...آقاشهرام...ممنون ازمهرومحبت تون وازاینکه به ماکمک کردین...من بازم میخواهم بابت آن روزکه نتوانستم تلفنی باشمادرست صحبت کنم بابت برخوردآنروزازشمامعذرت می خوام

آقای شهرام جواب داد:...متوجه منظورتون نشدم...کدام تلفن...؟...کدوم برخورد..؟...دراین هنگام شش مردِدیگراول به آقاشهرام وسپس به من ومیناباتعجب نگاه کردند...سیناباواردشدن به جمع به من گفت:...رفیق خانم اون شهرامی که باشماتماس گرفت ایشان نیستند....وباکمی مکث گفت:...یک نفردیگه است....وبه آقای شهرام گفت:....بارفیق شهرام تماس بگیر...همه چیزرابهت توضیح میده....آقای شهرام باردیگرباگفتن آهان....حالافهمیدم...شمانگران نباشین...به طرف تلفن رفت وبعدازگرفتن شماره تلفن،به زبان ترکی گفت:....صبح بخیر...رفیق ....من شهرام رامی خواستم ....باشه....وبعدحدودِدودقیقه مجدداًواین باربه زبان مازندرانی باطرفِ پشت خط تلفن گفتگوکردحدودده دقیقه ای صحبتهایش طول کشیدوسپس بعدازاتمام صحبتهایش به یکی ازآقایان جمع چنین گفت:...بهمن جان اگه ممکنه به خانم ات بگویکی ازاطاقهارابرای مهمانهاآماده کنه...اینجاموندی هستن....سپس روبه بقیه کردوبه زبان مازندرانی چیزی گفت که مامتوجه نشدیم ،بعدهافهمیدیم که شهرام گفته بود:....این بچه هاتوتهران هم ماراکشتندبااین سفارش وتاُکیدشون....بعدازاتمام صبحانه شش مرد،یکی یکی ازمنزل خارج وتاساعت ۷عصرکه مجدداًبه منزل بازگشتندآنان راندیدیم.بعدازرفتن افراد،سیناباخانم(همسرآقابهمن)،صحبت وبامعرفی ایشان به نام(فرزانه)،خودبه یکی ازاطاقهارفت،فرزانه خانم اطاقی رابه مانشان دادوگف:اینجابرای شماست،فقط خواهشاًسکوت وآرامش منزل رارعایت کنین تاآقاشهرام عصرکه ازسرکاربرگشتندباشماصحبت کنندوتاُکیدشدیدبه عدم خارج شدن ازمنزل ومحوطه ساختمان واگرچیزخاصی احتیاج داشتیم به خودش گوئیم

من ومینابعدازمرتب کردن وسایلمان ،چنان به خواب عمیق فرورفتیم که وقتی ازخواب برخاستیم ساعت حدودِسه یاچهاربعدازظهربود،وقتی به سالن پذیرائی رفتیم فرزانه خانم رادرآشپزخانه،مشغول تمیزکردن میزغذاخوری وسپس بااعلام اینکه بایدبرای بچه هاشام درست کنیم به کمکش رفته ومشغول گفتگوشدیم وسئوالاتی ازفرزانه خانم پرسیدیم اماگویافرزانه هم زیاداطلاعی از(کُل واصل قضیه)نداشت فقط گفت که:...سه ماه قبل به همراه شوهرش،آقابهمن،حکم دیپورت رادریافت وتوسط آقاسینابه اینجاآمده وشوهرش به همراه بقیه افراددیگردرهمین آپارتمان مشغول کار(کارهای چوب ونجاری ودکوراسیون وکابینتهای آشپزخانه)،بوده ووظیفه فرزانه،پختن غذابرای افرادِدیگراست.وبه ماهم گفت که شایدتامدتهاکارووظیفه من ومیناهم همین باشد،رسیدگی به کارهای خانه....:
آپارتمان،چهاراطاق خواب که دواطاق درسمت چپ،دواطاق درسمتِ راست واطاقِ نشیمن وسالن پذیرائی تقریباًبزرگ باآشپزخانه ای اوپن درآن،راشامل می شد،دریک اطاق من ومینا،دراطاق بغل اطاق ما،فرزانه به همراه شوهرش،ودردواطاق دیگردرسمتِ راستِ اطاقِ پذیرائی،سه نفر،سه نفرازافرادِدیگر،زندگی،وباسفارش وتاکیدِفرزانه خانم،هیچکس جزآقای شهرام،حق ورودبه اطاق دیگرِنشیمن،رانداشت.آقای شهرام مسئول ورئیسِ افراددرخانه بو
منظورِرفیق خانم پروانه ازآقای شهرام-رفیق پویان مسئول کمیته شمال-ببرهای مازندران می باشدکه درآن زمان درشهراستانبول،بسرمی بردند_بخش انتشاراتی):
آنروزساعتِ ۷عصرافراد،ازسرکاربازگشتند،پس ازاحوالپرسی وگرفتن خبرازما،همه دراطاق پذیرائی نشسته ومشغول تماشای تلویزیون وساعتِ نه ونیمِ شب،همه دورِمیزِشام،جمع وهمراه صرف شام مشغول صحبت کردن شدند،شهرام ازخانم فرزانه درموردِخریدهای هفتگی ولوازم موردنیازواحتیاجاتِ ضروری،پرسش وباگفتن اینکه:....خواهشاًدستورات،درحدِنصفِ نیمه،خیلی خیلی خردهُ خرده بورژوازی باشه...نه درحدِبورژوازاده های کبک وبوقلمون خور....همه راخنداندوسپس بعدازگرفتن سفارش احتیاجات،آن رادرجیب گذاشت.پس ازصرف شام همگی دراطاق پذیرائی،جمع ومن ازفرصت پیش آمده استفاده وازآقای شهرام،سئوال کردم:...اگرممکن است کمی درباره وضعیت،موقعیت،شرایط فعلی،وآنچه که می گذردوازهمه مهمتر،چه تصمیمی برای آینده ماگرفته شده وفعلاًچه کاربایدانجام دهیم،واصولاًمسئول اصلی این افرادکیست؟وماچگونه می توانیم بارئیس اصلی گروه،ملاقات کنیم،چون حتماًبایدباایشان صحبت،وبفهمیم که بعدازاین،چه سرنوشتی درانتظارِماست.بااین پرسشها،
شهرام گفت:..اینجاهمه ماپناهنده ایم ودیپورتیهای فراری،این مکان(کل آپارتمان)مال یکی ازمهندسن راه وساختمانِ تُرک بوده که بارفیق شهرام دوستِ صمیمی،وکلیه کارهای دکوراسیون آشپزخانه وکارهای چوبِ ساختمان رابرعهده شهرام وماورفقائی که اینجاهستندسپرده،واین خانه هم که الان درآن هستیم،سه ماه قبل،کارهاش تمام شده،وماازآقای مهندس،کرایه اش کردیم...کارِشمافعلاًرسیدگی به کارهای منزل وکمک به فرزانه خانمه ...مقررات اینجاهم اینه که اولاًبدون اطلاع وبدون اجازه،حق ندارین ازمحوطه ساختمان،خارج بشین،دوماًاگرموردِضروری پیش آمدکه بایدازساختمان خارج بشین،بابرنامه ریزی،وبه همراه یکی ازدوستانِ تُرک،بایدخارج بشین،سوماًحقِ ایجادِهیچگونه سروصدای الکی وبی موردراندارین،وحق نداریدهیچ فردِغریبه وناشناس راواردمحوطه ساختمان،بیاورید،که درغیراین صورت،عذرشماهاراخواهیم خواست،چهارماًهروقت،احساسِ ناراحتی یااگه حالتون ازاینجابه هم خوردواعصاب تان خردشدبگین تاجائی راموقتاًبرایتان پیداکنیم وشماراخوش ومارابه سلامت...پنجماً:هرهفته،شبِ شنبه هامااینجاجلسه،وهردوهفته یکبار،هم صاحب ساختمان ورفیق شهرام به اینجابرای سرکشی آمده ویک جلسه عمومی به همراه افرادِدیگرداریم،درجلسه عمومی هم پرسش وپاسخ داریم.ششماً:لطفاًوابداًواردِاطاق نشیمن نشین،البته بدونِ اجازه من،....بامسئول وسرگروه اصلی هم ملاقات خواهیدکرد،امافعلاًکارشما،تهیه غذاونگهداری ازآپارتمانه...تابعدکه ببینیم چی پیش میاد

تاحدودی تکلیفِ ماروشن وبایدمنتظرزمان تشکیل به اصطلاح جلسه خانوادگی،این افرادشد.تاچندروزبعد،وضع زندگی درآن خانه،به همین منوال گذشت،من-میناوفرزانه،هرروزبه کارهای خانه ومابقی افراد،صبح زودتاعصرهنگام مشغولِ کاروکاروکاروبیشترِعصرها،بابدنی خسته وبی نیرو،طوریکه بعدازخوردنِ شام،چون جسدی بی تحرک،به خوابِ عمیقی،فرورفته،وصبح ساعت شش،چون سربازان یک پادگانِ نظامی،به آنان بیدارباش ودستورِبرپاداده می شد
شب شنبه،باحضورِجمع درمنزل،جسله هفتگی،برپاشد،ضمن آنکه،به مسئله خریدآذوقه وخرج ومصارف منزل پرداخته شد،مسئولِ گروه باعنوانِ اینکه،این وضعیت شایدتایک سال دیگر،ادامه،وفعلاًتنهاهدفِ گروه،چسبیدنِ به کاروشغل،وتهیه بودجه مناسب،برای خروجِ افرادازترکیه،وبرنامه ریزی بایک گروه سیاسی،جهتِ شرکت درراهپیمائی(بیرمائیس)اول ماه مه،روزجهانی کارگر،بود،مسئولِ گروه،باپیش کشیدن مسائل وموضوعاتِ پناهندگانِ ایرانی درآنکارا،برِدریافتِ حکمِ دیپورتِ تعدادی دیگرازپناهندگان،اشاره،وعنوان کردکه شایدبه تعدادِافرادِمااضافه شود،وسرانجام به مسئله تماس ماباخانواده هایمان ویافتن شغلی مناسب،جهتِ درآمدوتهیه پول ومخارجمان،که مسئولِ گروه باگفتن اینکه حتماًبارفقای دیگرش درزمینه صحبت ونتیجه رابه ماخواهدگفت،به جلسه آن هفته حکمِ پایان داد
یک هفته دیگربه همین روال گذشت،درشب جمعه،آقای شهرام اطلاع دادکه جلسه عمومیِ افراد،کنسل وشایددوهفته دیگر،جلسه برقرارشود،من گفتم:...خیلی دلم می خواهدبارئیسِ شما،اون آقاشهرام دیگرملاقات،وببینمش...مسائلی است که بایدفقط به ایشان بگویم گفت:اگرمسئله عادی ومعمولیست،بگوتامن بهش اطلاع بدهم،امااگرخیلی برای شما،مهمه وسِری،بایددوهفته دیگرصبرکنید،چون محلِ کارِشهرام ازاینجادوروخارج ازشهره...یابایدصبرکنی دروقتِ مناسب،اگرتماس گرفت،تلفنی باهاش صحبت کن،....گفتم:لااقل ازش اجازه بگیرین من میخواهم بامیتراوفریده وزهره خانم(درآنکارا)صحبت کنم،..گفت:...باشه خانم ترتیب آن راخواهیم داد،...دیگه چی؟....گفتم:...هیچی...فقط آقاشهرام رایکبارملاقات کنم...گفت:..پروانه خانم شماخیلی درزندگی عجولین...چشم..آقاشهرام راهم می بینید..دیگه چی....گفتم :..هیچی...فعلاًهمین
بعدازاین ماجرا،(بعدهافهمیدم که شهرام،به مینا،گفته بود:...این دوستِ شما،پیشِ خودش،ازشهرام،چه غولی ساخته ومینا،باانداختنِ سرخودبه پائین،تازمانی که واردآتن شدیم،این حرف رادردل خود،نگه داشته،ونسبت به من،سرسنگین ترشده بود،)،برخوردِمیناتاحدودی عوض ودرخودفرورفت،کمترحرف می زد،کم حوصله وتقریباًگوشه گیر،تاآنکه یک روز،وقتی درآشپزخانه،مشغولِ تهیه غذابودیم،بحثهاوصحبتهای ما،بارِدیگربه افرادکشیده شد:...فرزانه گفت:..بهتره بابعضی ازافرادِگروه،بحثهای الکی ،سئوالات بی موردیاخواهشهای بی نتیجه نکنید،این افراد،یک محفل ویک شبکه سیاسی اند،ولازمه برخوردِدرست ومنطقی ماباآنها،...افرادِعادی ومعمولی که نیستندکه مابخواهیم بانازوکرشمه های زنانه مون،براشون مشکل درست کنیم...اکثراونها،زندگی شون که هیچ ...جونشون روتوخطرانداختندوالانش هم توخطره....هیچ می دونین اگه گیرپلیس بیفتن یابرشون گردونن ایران،چی می شه.....?من متوجه منظورِفرزانه شدم وگفتم:....مگه ملاقات ودیدنِ رئیس شون...نا زوکرشمه زنانه...یاایجادِدردسره....گفت:..پروانه...رئیس چیه...رئیس کدومه...؟...بابا...توخیلی موضوع روگُنده کردی؟غولی برای خودساختی...؟اون آقاشهرام هم یک آدمیه مثل من وتو...یک پناهنده...یک دیپورتی بدشانس...بااین تفاوت که خودش رونجات داده اومده استانبول،بااین مهندسِ تُرک،بااون ساختمان سازِتُرک آشناشده،واسشون کارکرده،موقعیت شوبهترکرده حالاهم داره به ماهاواینواون کمک میکنه...
گفتم:...همین دیگه...چرااین کارهاازعقل بقیه ایرانیهابرنیومده امایک شخصیتی به اسم شهرام،اینکارهارومیکنه...اون هم توی کشورِغریب...؟..تازه فریده خانم میگفت:...اون سازمان سیاسی شون ....اسم سازمانشون چی بودمینا؟...میناگفت:...سازمان هویت
....
گفتم:...آره...حتی اونهاهم تنهاش گذاشتن...فرزانه گفت:...فریده...کدوم فریده...گفتم:...همان
دختره...کُردِایرانیه....می گفت ازاعضای حزب دمکرات بوده.....فرزانه گفت:....آها...می شناسمس...توآنکاراچندباردیدمش...گفتم:..خوب دیگه .من که نمی خوام نازوکرشمه دخترونه کنم....فقط برای من جالبه...حیرت انگیزه که یک ایرانی،هم ازطرفِ یک عده خیانت می بینه،...هم تنهای تنهاوهم اینکه اینکارهارومیکنه وچنین موقعیتهائی روبوجودمی آره
فرزانه گفت:والا...حقیقتش تااونجاکه بهمن به من گفته...اینهاهمه باهم ازتوی ایران چندین ساله که باهم دوستن...اکثرشون هم شمالی ومازندرانی ان...مشکلات سیاسی براشون پیش اومدواکثرشون باهم فرارکردن...شهرام هم مثل بقیه ....گفتم:...راستی فرزانه خانم...شماخودتون شهرام روتاحالادیدین.....گفت:...آره...دوسه بارباصاحب خانه اومدن اینجا...باهاش صحبت هم کردم.....گفتم:...خوب قیافه اش چه جوریه...گفت:یک جوونه باقدِمتوسط....بعدمکثی کردوچندثانیه به من زُل زدوگفت:...ببینم نکنه میخوای ندید،زنش بشی.....باگفتن این حرف هرسه تامون خنده مان گرفت......گفتم:...نه موضوع این حرفهانیست...فقط خیلی دوست دارم ین جورشخصیتهاراازنزدیک ببینم....فرزانه گفت:....نترس....بلاخره می بینیش

اسفند ۰۷، ۱۳۹۰

نامه دریافتی:تهران

رفیق بهزاد-عضوسازمان مخفی ایران-تهران
رفیق پژواگ بادرود


الان مدتی هست که بین اعضای سازمان،خبرجدائی اعضای کمیته خارج ازکمیته مرکزی،پیچیده ولی هیچکدام ازرفقاحتی مسئول گروه مادرتهران هم خبرموثق ودقیق رابه مااطلاع نمی دهد،شمابه عنوانِ یکی ازدست اندرکاران مطلع درسازمان،حتماًبایدمطلع باشیدکه چه خبراست وچه می گذرد،هرچندکه بایدبگویم شنیدن این خبرهم باعث تاُسف دیگررفقادرتهران وهم نگران این موضوع هستندلطفاًتوضیح بده داستان ازچه قراراست،ازاین موضوع همه اعضای سازمان بایدمطلع وآگاه شوند

ممنون ومتشکر:بهزاد-تهران
___________________________________
پاسخی ازطرفِ مابه همه رفقاورفیق بهزادگرامی

اول-این خبروشایعه جدائی اعضای:ک.خ.ا.ک.ازکمیته مرکزی،نه صحت داردونه پایه واساسی
دوم:مسئول کمیته مرکزی ومسئول :ک.خ.ا.ک.رفقا:بیژن والبرزازهمرزمان ویارانِ دیرینه وبیست وپنج سال هست درجنبش پیشتازفدائی،(رفیق)صمیمی یکدیگربوده،ومامطمئنیم که باوجودمشکلات اساسی درسازمان،این دورفیق هرگز،بایکدیگر،دشمنِ جانی نخواهندشدبلکه باوجودِاین مشکلات،این دورفیق درحل یاراه حل مشکلات،تنهااختلافات ازبُعدِعقایدونظراتِ انفرادی داشته،وهردوسعی درپیشرفت سازمان راازدوراه مختلف دارندیکی ازیک راه ودیگری ازطریق دیگر
سوم:مابه حال آن اعضایاهواداران سازمان،متاُسفیم وباعث شرم وخجالت است اگر،نسنجیده وبی دلیل اقدام به(شایعه پراکنی)میکنندچراکه
چهارم:طبق قانون عضویت درسازمان،آنهم ویژه مسئولین واعضای کادرمرکزی،هیچکدام ازمسئولین ویاکادرهای مرکزی سازمان،تازمان نابودی کامل حکومتِ ننگین اسلامی،حق جداشدن ازسازمان رانداشته ودرغیراین صورت،باترورانقلابی،وحذف فیزیکی،ازطرف سازمان مواجه خواهدشدپس لطفاًبه شایعات،خاتمه دهید
پنجم:بله راست می گوئید.مشکلاتی بین.ک.خ.ا.ک.وکمیته مرکزی،پیش آمده،امامطمئنیم باتدابیری که رفقای مسئول درسازمان،اتخاذمی کنند،این مشکلات بزودی حل وفصل،ومطمئن ازآنیم که هیچکدام ازآن رفقا،بایکدیگر،دشمن نخواهندشد

باسپاس فراوان ازشما
پژواگ-دوشنبه-تاجیکستان
_____________________

تصویر:رفیق البرز،مسئول کمیته خارج ازکشور

نامه به بچه سید-رضاپهلوی


مانفهمیدیم،طرفدارانِ بیسوادوهالوی آقای سیدرضا،کی برسرعقل ومنطق خواهندآمدامااین راخوب فهمیدیم که سیدرضاپهلوی،حتی شلوارِسیاسی خودراهم نمی تواندبالابِکِشد،آبِ بینی ودماغش رانمی تواندپاک کند،ودرامورِسیاسی،گاوِسیاسی بیش نبوده ونیست،حال بازطرفدارانِ هالوی این پادشاهِ خودخوانده سلطنت طلبان،باارسال نامه،به ندبه وتظلم خواهی،بپردازند
طرفدارانِ بیسوادوهالوی سیدرضاپهلوی،ازپادشاه بی تاج وتخت وبی لشگرخودسئوال کنند،آقای رضاپهلوی،طی بیست وپنج سال گذشته،درامرپناهندگانِ محتاجِ کمک،چه درترکیه چه دریونان جهنمی-چه درپاکستان وچه هندوستان،ووو....چه گُهی تابه حال خورده است
حتی به یک پناهنده،کمک ویاری رسانده است؟البته که نه،اگرقراربودبه پناهندگان کمکی کند،دیگروقتی برایش باقی نمی ماندکه بافاحشه های دربارش،سرگرم وبازی کند؟
دوستِ عزیز:آخربچه سیدوکمک به پناهندگان،؟اصلاًباهم جوردرمی آیند؟...ابداً

_____________________

سخنی با رضا پهلوی در مورد پناهجویان ایرانی

جناب رضا پهلوی  تا کی ما باید شاهد این بدبختیها باشیم ؟شما چه برنامه ای برای جلوگیری از اخراج پناهندگان ایرانی در سر دارید؟با اخراج یک هم میهن ماوبازگردانده شدن  آن شخص به ایران دراین شرایط شماهم اگرسکوت
کنیدمقصرشناخته میشوید

Knife-کارد

تصاویروتوضیحات

مطلع شدیم که مابین رفقا:،بیژن-پویان-آروین -البرز،وبهمن،مباحث سیاسی درباره سازمان مخفی ایران،ومشکلاتی که دردرون سازمان بوجودآمده،انجام وهرکدام ازرفقابه نوبه خود،نظرات،پیشنهادات وانتقاداتِ خودراارائه،وبخش اینترنتی سازمان امیدواراست که بادریافتِ متن کامل آن مباحث،جهت اطلاع عموم،آن رادرسایت درج ومنتشرکند

باسپاس فراوان
بخش انتشاراتی سچفخا



اسفند ۰۶، ۱۳۹۰

جوکها:

يک خانم براي طرح مشکلش به کليسا رفت .
او با کشيش ملاقات کرد و برايش گفت:
من دو طوطي ماده دارم که فوق العاده زيبا هستند.
اما متاسفانه فقط يک جمله بلدند که بگويند «ما دو تا خرابیم ... مياي با هم خوش بگذرونيم؟ ».
اين موضوع براي من واقعا دردسر شده و آبروي من را به خطرا انداخته ..
از شما کمک ميخواهم. من را راهنمايي کنيد که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشيش که از حرفهاي خانم خيلي جا خورده بود گفت :
اين واقعاً جاي تاسف دارد که طوطي هاي شما چنين عبارتي را بلدند
من يک جفت طوطي نر در کليسا دارم.. آنها خيلي خوب حرف ميزنند و اغلب اوقات دعا ميخوانند ..
به شما توصيه ميکنم طوطيهايتان را مدتي به من بسپاريد. شايد در مجاورت طوطي هاي من آنها به جاي آن عبارت وحشتناک ياد بگيرند کمي دعا بخوانند .
خانم که از اين پيشنهاد خيلي خوشحال شده بود با کمال ميل پذيرفت.
فرداي آن روز خانم با قفس طوطي هاي خود به کليسا رفت و به اطاق پشتي نزد کشيش رفت .کشيش در قفس طوطي هايش را باز کرد و خانم ،طوطي هاي ماده را داخل قفس کشيش انداخت .
يکي از طوطي هاي ماده گفت: ما دو تاخرابیم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟
طوطي هاي نر نگاهي به همديگر انداختند. سپس يکي به ديگري گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد
__________________________

لاته می‌ره روضه می‌خونه!تموم که می‌شه از آخونده می‌پرسه چطور بود؟
آخونده می‌گه به شش نکته توجه نداشتی
1. یزید ظالم بود نه ک ....کش
2. "حر"به یزیدپشت کرد،ک ....ر نزد
3. هفتاد ودوتن شهید شدندنه اینکه ب ...گ ...اء رفتند
4. روزعا شوراهوا گرم بود نه تخمی
5. حضرت زین العابدین بیمار بود...نه کون گشاد
6. هفتادودوتن عاشق امام بودن ...ک...خل نبودن

سایت انتخابی:امید۵۷

یه راننده کامیون به اداره پلیس تلفن می زنه ومیگه:من یک مارمولک راله کردم...پلیسه میگه:خب جسدش راازوسط جاده برداربیاندازکنارجاده...راننده کامیون می پرسه:عباوعمامه اش راچکارکنم!؟

________________________

هواپيمايي درحال سقوط بود و يک چتر نجات کم بود!
بنابر اين يک نفر بايد فداکاري مي کرد.

زين الدين زيدان يک چتر بر داشت و گفت : من بهترين فوتباليست جهان هستم و بايد نجات پيدا کنم اين را گفت و پريد !
برد پيت هم يک چتر ديگر بر داشت و گفت: من محبوب ترين هنرپيشه جهان هستم و بايد نجات پيدا کنم. اين را گفت و پريد!
احمدی نژاد هم يک چتر بر داشت و گفت: من باهوش ترين رئيس جمهور دنيا هستم و بايد نجات پيدا کنم. اين را گفت و پريد !

فقط دو نفر در هواپيما مانده بودند. يک پسر بچه نه ساله و یک پیرمرد...
پیرمرد گفت: فرزندم ! من عمر خودم را کرده ام و آينده پيش روي تو است. بيا اين چتر را بردار و خودت را نجات بده!
پسر بچه گفت: احتياجي نيست. اون آقاهه که مي گفت باهوش ترين رئيس جمهور دنياست، با کوله پشتي مدرسه من پريد بيرون

defiance-فیلم

ماکه بلاخره نفهمیدیم معنی فارسی این فیلم چیست چون اگربه فارسی ترجمه اش کنیم این معانی،سبزمی شوند:مخالفت-اعتراض-بی اعتناعی-مبارزه طلبی- دعوت به جنگ،-که طبق داستان فیلم به احتمال زیادهمان معانی مبارزه طلبی ودعوت به جنگ رادارامی باشد
اماقابل توجه هست که بدانیداین فیلم تادوسال قبل دراکثرِسایتهای نمایش فیلم ویوتیوپ،آزاد،اماناگهان،نمایش کامل این فیلم،ازهمه جاحذف،وبه داخل سطل آشغال دانی(سانسور)،آن  هم به توسط یهودیانِ اسرائیلی،انداخته شد،چراکه فیلم،چون براساس یک داستان واقعی ساخته ونشان می دهدکه یهودیانِ احمق،توسط پارتیزانهای کمونیست،ازچنگِ مرگ بارفاشیسمِ هیتلری نجات پیدامی کنندوفیلم مزاحم حالِ خوشِ خاخام های دیوانه اسرائیلی شده است،

ماامیدِ آن داریم که این فیلم زیبا راازسایت ذکرشده بتوانیدببینید
قضاوتِ هنری وسینمائی باخودِ شما


موجودی عجیب الخلقه دربیت رهبری

این دوتاجونورروکه بعد 800 سال به هم رسیدن روول کن،بچسب به اون که اون عقب نشسته



جنایتکاران دیندارسیاستمدارِ


عکس های عاشقانه اززندان زنان
اولین سیاست مدارایران پس ازانقلاب اسلامی که دست همسرش رادربرابردوربین های عکاسی گرفته بود

___________________________

وقتی جنایتکاران وقاتلان هزاران زندانی سیاسی،ازطرفِ یک مُشت احمق وکودنِ ایرانی،سیاستمدار،خطاب می شوند
اگرسیاستمدارِحکومتِ نجس وکثیف وننگینِ اسلامِ آخوندی،این است؟پس بردهانِ هرچه سیاستمدارِدیندارومتدین

اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

ایمیل دریافتی-ازبهشهر-رفیق آرمان

رفیق آرمان-عضو-کمیته شمال-ببرهای مازندران
رفیق پژواگ بادرود
اگروقت داریدخواستم چندمطلب رامتذکرشوم

اول درباره دوسرودِزیبای(خلق)ومیست(مشت)،اثربیادماندنی محمددنیوی،که خیلی خوشحال شدم آن راشنیدم،این دوسرودِزیبا،هم درموردکارگران وزحمتکشانِ مازندران وهم درباره رفقای فدائی خلق،که درجنگ ترکمنصحراوگنبدشرکت داشتندتوسط اکثرِهوادارانِ سچفخا،درمازندران،سروده وبقول گفتنی وِردزبان همه رفقابود،نوارهای این دوسرودِزیبا،ازسالِ ۱۳۶۳و۱۳۶۴توسط حکومت ننگین آخوندها،ممنوع وازاکثرِنوارفروشیهادرمازندران،جمع آوری وازآن تاریخ همه،به صورتِ زیرزمینی ومخفیانه به آن گوش می دادند.من حتی یادم هست که پدرم،این نواررابامشکلات زیاددرخانه تکثیروخیلی بااحتیاط به دوستانش،تحویل می داد،یعنی هواداران سچفخابرای شنیدن این دوسرود،همیشه باخطرات امنیتی،مواجه بودند،اماامروزخوشحالم که همه رفقاوهمه هموطنان،باردیگراین دوسرودِزیباوبیادماندنی راگوش میدهندالان،مدتِ دوماه است که این دوسرودمخصوصاًسرودِ(میست)،باردیرچون آن  سالها،وردزبانِ چریکهاشده،ومن ازهمه رفقای مازندرانی درکمیته شمال می خواهم که حتماًاین دوسرودراحفظ وبیادداشته باشند،ونگذاریم چنین آثارِزیبا،ازسرزمین مازندران،محووازبین برودواگرهررفیقی توانائی وفرصت آن رادارداین دوسرودرابااسم ونام کمیته شمال-ببرهای مازندران-تکثیرودراختیارِهمه مازندرانیهاقراردهند


________________________________________-

مطلبِ دوم اینکه مطلع شدیم بین مسئولینِ مازندرانیِ سازمان مخفی ومسئولین کمیته مرکزی سازمان درتهران،مشکلاتِ سیاسی وتشکیلاتی پیش آمده ورفیق بیژن به عنوان یک(داور)وقاضی،بین این دومسئولین،قرارگرفته وسعی درایجادِوضعیتِ تعادل ومحیطی دوستانه ورفیقانه بین رفقای مسئول رادارد،نمی دانم رفقای فدائی درتهران،این مطلب رامی خوانندیانه،امابایدبگویم که متاسفانه،همیشه وهمواره،چریکهای فدائی خلقِ مازندران،هرضربهُ تشکیلاتی که پس ازانقلابِ پنجاه وهفت،خوردندازطرف رفقادرتهران بود،به همین دلیل چریکهای فدائی مازندران،متاسفانه،اعتمادِکمتری نسبت به تهرانیهادارند،

___________________

مطلبِ سوم اینکه،رفقای فدائی،درکمیته شمال-ببرهای مازندران درشهرهای بندرگزوبندرترکمن،کردکوی وبهشهر،اعلامیه وبیانیه ای راازطرفِ کمیته خارج ازکشور،دریافت کرده اند،من سعی کردم بامسئول کمیته خارج تماس بگیرم ولی موفق نشدم،
مسئول کمیته خارج،رفیق البرز،درصورت دریافت این پیام،لطفاًجوابِ ایمیل مارابدهید،آیاآن بیانیه واطلاعیه ازطرف شمابود؟

باسپاس:چریک فدائی خلق آرمان-بهشهر

اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

خبردریافتی:ازطرف مسئول کمیته شمال-ببرهای مازندران:

رفیق پویان

پژواگ گرامی بادرود

پس ازسفررفیق بیژن به کشورآلمان،وگفتگوبااعضای کمیته خارج،مسئول آن کمیته،امروزنامه ای رابرای اعضای کمیته مرکزی سازمان ارسال کرده که درآن باشرح یک سری ازوقایع گویابوی اولتیماتوم نهائی،برای کمیته مرکزی،به مشام می رسد،من نامه راخواندم وسپس توسط رفیق بیژن،قرارشدکه آن نامه،درکمیته مرکزی ورفقای مسئول درکمیته شمال هم عنوان شود،سعی خودم راخواهم کردتاپس ازمطالعه آن نامه،توسط رفقا،آن رابرای بخش تبلیغاتی ارسال کنم،ازچندوچون نامه رفیق البرز،چنین برمی آیدکه حسابی ازوضعیتِ کارهای سازمان،عصبانی،وعدم تحرک کافی درسازمان،وکلیه کوتاهی هاوکارشکنی هارابرگردن کمیته مرکزی انداخته،وبرای این کمیته،خط ونشان کشیده واولتیماتوم خودراداده،تاآنجاهم که من درجریان وضعیت فعلی کمیته مرکزی هستم،مثل اینکه بهمن وشاهین به دستورِالبرز،ارسال بودجه ماهانه به کمیته مرکزی راقطع کرده اند،البته الان چهارماه است که کمیته مرکزی،هیچ بودجه ای ازطرف کمیته خارج دریافت نکرده،وبهمن هم دراین موردسکوت اختیارکرده ،من دیروزوقتی ازبهمن پرسیدم،قضیه ازچه قراره؟گفت:ازخودالبرزبپرس،...امروزوقتی نامه البرزراخواندم متوجه شدم،...رفیق بیژن هم ناراحت ازاین مسئله به هرحال،منتظرباش تارفقاتصمیم بگیرند،اگرتوافق کردندنامه رابرای بخشِ شماارسال میکنم

رفیقت:پویان

__________________________
بخش تبلیغاتی،بی صبرانه،درانتظاردریافت آن نامه می باشد
پژواگ-تاجیکستان