چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران

چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران
چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران

بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

جانهای شیفته-(قسمت سوم)-نوشته رفیق خانم پروانه

شبکه مخفی ایرانیان-پناهندگان سیاسی فراری ومخفی

پس ازآنکه ازآن حالتِ یاس وناامیدی وگریه وزاری بخود آمدم ازمیناپرسیدم چی شد؟درموردچه چیزهائی صحبت کردین؟چطوری می خواهندکمکمان کنند؟کِی وکجابایداین افرادراملاقات کنیم؟مخصوصاًبیشترمی خواستم بدانم چقدرپول ازمامی خواهندتاماراازشهرجهنمی آنکاراکه هیچ،ازترکیه جهنمی تر،نجات دهند؟وسئوالات وپرسشهای مهم دیگرکه تابه جواب آنهانمی رسیدم همه آن دلهره هاونگرانیهاوجنگ اعصاب وترسهاراحتم نمی گذاشت.مینادرپاسخی کوتاه ومختصرگفت که:...هیچی...فقط یک هفته دیگه یک نفرمیادپیش ماومارامیبره استانبول،هیچ صحبتی هم ازپول وخرج ومصرف نکرد...گفتم:چطور...مگه می شه...؟گفت:چراکه نشه؟...گفت هفته دیگه آماده باشیم یکی ازدوستانش میاددنبالمون...ضمناًبااین آبغوره ای هم که ریختی...فکرکردکه یک بچه داره پشت تلفن گریه میکنه

بگذریم.می بایستی یک هفته دیگردرانتظارباشیم.چندروزبعد،بعدازمدتها،توانستیم باخانواده هایمان،تماس بگیریم،درآن تماس من اتفاقات رخ داده شده رابه پدرم گفتم وبابت ارسال پول ومخارج سئوال کردم،پدرم گفت که تمام سعی خودراخواهدکردوخبردادکه برادرم وپسرعموی میناهردوازخدمت سربازی ترخیص،والان درمنزل عموی میناهستندواگرتوانستیم سریعاًباآنهاتماس بگیریم،من هم وضعیت پولی ومالی خودمان راتوضیح دادم وبادادن شماره تلفن منزل زهره خانم ،ازپدرم خواستم که برادرم ازایران خودش تماس بگیرد.بعدازخداحافظی باپدرم ،دوساعت بعدبرادرم ازتهران زنگ زدحدودیک ساعتی باهم صحبت کردیم،وسرانجام ونتیجه سرنوشتمان که به کجاختم شد،برادرم بادلداری دادن من گفت که،:....اصلاًنگران نباش...پسرعموی مینایک سری روابط،باافرادودوستان خودتوی خارج ازکشوردارد،که حتماًکمکتان می کنن،وتاتماس بعدی،سفارش کردکه:...فقط سعی کنیدایران برنگردین...الان پرونده توومینابا......گِره خورده..زن عمووعموی مینارابرده بودن اطلاعات وسئوالاتی ازاونهاپرسیدند....اینهامی دونن که شماهاالان کجاهستین...؟.
.به هرحال باعث خوشحالی ام شدکه بعدازاین همه مدت،صدای برادرم راهم شنیدم


یک هفته پرازانتظارودلهره هم گذشت.صبح روزیکشنبه،ناگهان درمنزل به صدادرآمد.زهره خانم بعدازپرسیدنِ:....کیه؟...جواب شنیدکه:...ببخشیدخانم من ازدوستان آقاشهرام هستم،زهره خانم بلافاصله دررابازوپس ازسلام واحوالپرسی،دومردواردمنزل شدند.مردجوانترباگفتن اینکه:....می تونم بازهره خانم صحبت کنم؟...یعنی می خواستم ببینم آدرس رادرست آمدیم یانه؟زهره خانم هم بامعرفی خود،عنوان کردکه ازاستانبول دیشب خبردادندکه می آئید.دومردرابه اطاق نشیمن راهنمائی ومن ومیناهم واردجمع وپس ازاحوالپرسی،مردِجوان تراسم ونام مینارابردومیناهم بامعرفی خودگفت که هفته قبل باآقاشهرام صحبت کرده ومنتظرآمدن دوستانش ازاستانبول هستیم.مردهم بامعرفی خودبه اسم(سینا)گفت که من ازطرف شهرام آمدم وقراره امروزشمارابه استانبول ببریم.مردِمسن تربازبان ولهجه غلیظ ترکی ترکیه ازمردجوانترپرسید:...آدرس رادرست آمدیم؟ومردجوانتر(سینا)هم به زبان ترکی جواب داد:...بله...اینهاخودشان هستند.بعدمردمسن ترباتلفن دستی خود،شماره تلفنی راگرفت وبعدازچندثانیه گفت:مرحبایولداش:..من می تونم باآقاشهرام صحبت کنم؟...بعد:گفت:..باشه ....منتظرم....وبعدازحدودِدوسه دقیقه به صحبتهایش ادامه داد:...مرحبایولداش..(به زبان ترکی ادامه داد):ماالان پیشِ دوستان هستیم بااینهاحرف بزن وبگوکه چکارکنند...گوشی تلفن راابتدابه میناداد:مینابعدازاحوالپرسی،به حرفهای شهرام گوش دادوبعدازگفتن....چشم...چشم....حتماً...تلفن دستی رابه من داد:...من هم بعدازاحوالپرسی،ازبابت آنروزکه نتوانستم درست باشهرام صحبت کنم،معذرت خواهی کردم وگوش به حرفهای آقاشهرام دادم.اوباگفتن اینکه همراه دونفردیگرامروزبه طرف استانبول حرکت کنیدوهرچه مردمسن ترگفت به حرفهایش گوش کنید،ازمن خواست تاتلفن رابه آقاسینابدهم سیناهم مدت چنددقیقه باآقاشهرام صحبت کردوبعدازخداحافظی،به ماگفت که وسایل موردنیازراجمع آوری وساعت ۴بعدازظهرحرکت خواهیم کرد
آنروزتاساعت یک بعدازظهروسایلمان راآماده،وباخبرساختن میتراخانم وفریده،ازآنهاخواستیم که برای خداحافظی وشایدآخرین دیدار،به منزل زهره خانم بیایند.

 
ساعت چهاربادیدگانی اشکباربادوستان خودوداع وهمراه دومردبه راه افتادیم


شبکه مخفی ایرانیان-پناهندگان سیاسی فراری ومخفی

مردمسن تروآقاسیناابتدابایک تاکسی،بعدازحدودچهل دقیقه طی مسافت ازمنزل زهره خانم،درترمینال مسافربری آنکاراپیاده وسپس ماراواردیک اتوبوسِ کرده وبعدازمعرفی یک دخترجوان وزیباروی(تُرک)،مردِمسن تر،به دخترگفت:...یونیفرمهارابیاوردوبه مابدهد،آقاسیناهم گفت:...یونیفرمهاراپوشیده واگرهرشخص غریبه ای ازشماسئوال کردبگوئید(مهماندارِ)این اتوبوس هستیدومسیرتان هم ساعت شش ونیم عصربه استانبول می باشد.باهمراهی آن دخترِجوان،مایونیفرمهاراپوشیده وطبق راهنمائی او،فهمیدیم که چگونه وچطوررفتاروچه موقع ازمسافرین اتوبوس(به اصطلاح)پذیرائی کنیم،بعدمتوجه شدیم که این دخترخانم،دخترِآن مردمسن تُرک،وآن مرد،صاحب اصلی اتوبوس است که برای شرکت مسافربری کارمیکرد،دخترجوان باتوضیح اینکه،بین پنج تاشش ساعت درراه خواهیم بودوبین راه سه تاایست بازرسی پلیس وجودداردکه ایست بازررسی نزدیک استانبول همه مسافران خارجی مخصوصاًکُردهاراچِک می کنند،اماباراننده هاوکارکنان اتوبوس کاری ندارند،ازماهم خواست که اصلاًوابداًبه زبانِ فارسی حرف نزنیم،چون هیچکس نبایدبفهمدماخارجی،مخصوصاًایرانی(جماعت)هستیم،والاهمین مسافرهاشمارابه ماموران پلیس لومی دهند،به هرحال طی یکسال گذشته،زبان تُرکی من ومینا،خوب ومی توانستیم متوجه شویم که چه می گویندوچه جوابی بدهیم،هرچندکوتاه ومختصرجواب می دادیم

ساعتِ شش عصر،مردِتُرک وآقاسینابازگشتند،اتوبوس راروشن ودرپارکینگ آژانس مسافربری ,پارک ومنتظرورودمسافرین شدند،سیناهم سفارش کردکه به هیچ عنوان به زبان(فارسی)حرف نزنیم،واگرمسافری ،سئوالی ازشماپرسیدکه جوابش رانمی دانید،جوابش رابه آن دخترِجوان یاکاری کنیدکه خودِمن،جواب بدهم،ساعت شش ونیم مسافرین آنکارابه استانبول یکی یکی سواراتوبوس،وسیناوآن دخترجوان(اسم دخترآیسل بود)،بعدازچک کردن بلیط مسافرین،وشماره صندلیها،اتوبوس،(بخوانیداتوبوس خوشبختی وزندگی)به طرف استانبول راه افتاد،نصف اتوبوس مسافرین ونصف دیگر،مخصوصاًصندلیهای آخرِطبقه اول،خالی وطبقه دوم اتوبوس هم تقریباًبه همان وضعیت طبقه اول.ووسایل پذیرائی ازمسافرین،دراطاقکی کوچک درعقب اتوبوس درطبقه اول.آقاسیناباتوضیح اینکه چگونه وچه موقع ازمسافرین پذیرائی،مخصوصاًزمانهای متعددی که بایدباظرف آب،ازمسافرین بپرسیم که آب خوردن یاکافه وچای ونوشابه،لازم دارند،یکی ازماباسیناودیگری باآیسل خانم همراهی تااگرمسافری،سئوالی پرسید،آن دوجواب بدهند،
حدودیک ساعت بعدازخارج شدن ازشهرآنکارابه اولین پُستِ بازرسی پلیس رسیدیم،چهارمامورپلیس،وارداتوبوس شدنددونفرطبقه اول اتوبوس ودونفردیگرواردطبقه دوم وشروع به چک کردنِ (کیملیک)کارتِ شناسائی مسافرین کردند،حدودِنیم ساعت تفتیش پلیسهابه طول کشیدوسرانجام باخداحافظی باراننده،ازاتوبوس خارج واتوبوس مجدداًبراه افتاد،آقاسینابعدازحرکتِ اتوبوس به ماگفت:...حالاقدرِاین یونیفرمهارادانستید؟...ایست بازرسی سوم بیشترمی فهمید...؟.
..ماهریک ساعت یکباربه پذیرائی ازمسافرین،تاآنکه حدوداًساعتِ ده شب،اتوبوس درمقابل یک رستوران توقف،ومسافرین،برای خوردن شام واردرستوران شدند.بعدازچهل دقیقه،اتوبوس مجدداًبراه ویک ساعتِ بعدبه دومین پُستِ بازرسی،متعلق به ارتش ترکیه،رسیدیم،اینبار،شش مامورمسلح،سه نفربرای طبقه اول وسه نفردیگربرای طبقه دوم،بااین تفاوت که مامورین پس ازچِک کردنِ کارتِ شناسائی دوسه مسافرجوانِ مَرد،اتوبوس راترک واتوبوس،دوباره براه افتاد.نیم ساعتِ بعد،مسافرین،اکثراًبه خواب رفته بودند،آقاسیناوآیسل خانم هربیست دقیقه یکبارپیش راننده رفته ودوباره سری به مسافرین زده وسپس،نزدمامی آمدند.درفرصت مناسبی که پیش آمدموفق شدیم باآقاسیناحرف بزنیم،واولین سئوالمان این بودکه چطورشدبه ترکیه آمده؟وچراتوی اتوبوس مسافربری کارمیکنه؟باصاحب اتوبوس چه جوری آشناشد؟باشبکه مخفی ایرانیهاوپناهندگان مخفی،تاچه حدآشنائی وارتباط دارد؟رئیس یامسئول این شبکه چه جورآدمی یاچه جورشخصیتی داردکه یک راننده تُرک اورامحترمانه صدامیکندوحتی جراٌت داردکه دوتاپناهنده دیپورتی وحالافراری رابالباس ویونیفرم مخصوصِ آژانس مسافرتی،به استانبول ،وخوداین راننده چه ارتباطی باشبکه مخفی یاباشهرام داردکه مثل یک سرباز،ازفرمانده اش دستورگرفته واطاعت می کند؟ووو...صدهاسئوال دیگر...:سینادرجوابی هرچندمختصروکوتاه باکمی گفته های اسرارآمیزگفت:.
..داستان من برمیگرده به سال ۱۳۶۹توی تهران،البته توی خدمتِ سربازی بابعضی هاآشناشدم بعدش هم واردمسائل سیاسی شدم،سال ۶۹توی محله مون یک حزب الله ئی دوآتیشه بود،پدرسگ چندبارمزاحم خواهرکوچکترازخودم می شه،یک روزاومدم خونه دیدم صورت خواهرم کبودشده...وقتی ازش پرسیدم کی زده گفت ....فلانی...من هم باچاقورفتم سراغش...توی کوچه گیرش آوردم وتاتونستم زدمش...بعدباچاقوزدم وسط کف هردوتادستش وهردودستش راسوراخ کردم،تابارآخرش باشه که مزاحم دخترهامی شه...امانگومادرسگ رئیسِ حزب الله ئی های اون محله بوده وماموروجاسوسِ اطلاعاتِ سپاه پاسداران منطقه،...من اینهاراکه فهمیدم موضوع رابه یکی ازهم خدمتی هام که ازدوستان صمیمی من بودگفتم...برای چندروزرفتم خونه اش ...روزبعدمامورهامی ریزن خونه ما...پدرِاون مرتیکه هم رئیس وفرمانده مامورها...باحکم دستگیری من توی دستش...بلاخره باجمع کردن یک کم پول راه افتادم اومدم ترکیه،والان حدوداًپنج ساله که توی ترکیه ام،باآقاشهرام هم ازدوران خدمت سربازی مون آشناشدم که اون هم به خاطرمسائل خودش سه سال پیش اومدترکیه،...خودش هم جزوبچه های دیپورتیه ولی ازچنگ پلیس فرارمیکنه ....الان هم به پناهنده های دیگه کمک میکنه،به این راننده هم خیلی کمکهاکرده،مخصوصاًبه پسرش،...چندسال پیش پسرش برای مسافرت میره تهران،توتهران،دزدها،جیب پسرش رومی زنن...پسرش که میره ازخودش دفاع کنه...یکی ازدزدهاباچاقومیزنه به بغلش وزخمیش میکنه...بیچاره هرچی دادمیزنه وکمک میخوادهیچکس نه زبانش رومیفهمه نه کمکش میکنن....ازشانسِ خوبش آقاشهرام مابادوسه تاازدوستاش،ازجلوی پسرِراننده که کف پیاده روافتاده بودوهمین جورخون ازش می رفت،پیداشون می شه،وبادادوفریادِپسره میفهمه که تُرک ترکیه هستش...بلاخره می برنش بیمارستان ویکی ازدکترهاهم معاینه اش میکنه،بعدازاینکه حالش خوب می شه،بچه هابرای دوسه هفته ای می برن خونه خودشون وازش پرستاری ومراقبت میکنن...بعدازطریق پسره باپدرش توی استانبول تماس میگیرن...این راننده هم همه چیزتوی دنیایک طرف ،پسرش یک طرف دیگه،خیلی پسرش رودوست داره،وقتی خبررومی شنوه...نزدیک بودسکته کنه...اونقدرازمردانگی شهرام ودوستاش،خوشش اومده بودکه قسم خوردهرطورشده،زحماتِ بچه هاروتلافی کنه،بعدهاخودشهرام،،یکبارمیادترکیه وپدروپسرهم درست وحسابی ازش،مهمان نوازی وپذیرائی می کنندتااینکه سه سال پیش،باردوم که ازایران فرارمی کنه،میادخودشوبه یو اِن معرفی وتقاضای پناهندگی سیاسی می کنه امابدشانسی میاره ودولتِ ترکیه،جوابِ ردی می ده وجزودیپورتیهامیشه،البته من ازدوستاش تواستانبول شنیدم که این سازمانهای سیاسی تواروپا،هیچ غلطی نکردن،توی اوج بدبختی وآوارگی وبی پولی،هم تنهاش گذاشتن هم بِهِش خیانت کردن....مخصوصاًاون فک وفامیلهای بی عرضه شده اش توی اروپا...هیچ کمکی بِهِش نکردن...اونم همین طورموندتوی ترکیه....بعدیواش یواش دوستان دیگرش هم ازایران اومدن...وتواستانبول دورهم جمع شدن...من هم که ازایران اومدم ترکیه،اول توی یواِن،کیس پناهندگی دادم ،بعدتصمیم گرفتم توهمین ترکیه بمونم،آقاشهرام منوبه این راننده معرفی کرد،بعدازیک سال راننده کمک کردوبانفوذی که توی ادارات دولتی داشت برای من اقامت وکیملیک ترکیه راگرفت،وازهمان موقع پیشش کارمی کنم،...
.پرسیدم:آقاشهرام هم بچه تهرانه،:گفت:نه...شمالیه...اکثردوستانش هم که پیش اون هستن شمالی اند....پرسیدم:...کجای شمال...منظورم گیلان یامازندران...؟..باخنده گفت:...چه فرقی میکنه؟...شمالی شمالیه دیگه؟گیلانی ومازندرانی نداره؟...گفتم خیلی فرق داره....گفت:اگه فرق داره...پس مازندرانیه...سپس سیناازوضعیت ماپرسید:من هم ماجرای یکسال گذشته رابرایش تعریف کردم

باهمین گفتگوهاساعت حدودیک نصف شب،به آخرین پُست بازرسی پلیس رسیدیم،باتوقف اتوبوس اولین صحنه ای که دیدیم،یک اتوبوس ایرانی بودکه ده دوازده نفرمامورپلیس،تعدادبیست مسافرایرانی راازاتوبوس،خارج وهمه آنهاراموردتفتیش بدنی،قرارداده،وهنگامی که مابرای هواخوری به بیرون ازاتوبوس رفتیم شنیدیم که یک زن ایرانی،باالتماس وخواهش آنهم به زبان فارسی،به مامورپلیس می گفت:....به خداقسم اینهاجنس قاچاق نیست....این قالیچه روتوی گمرک چِک کردن...این هدیه برای دخترمه...اماپلیس(خر)و(احمق)و(زبان نفهم تُرک)،مگرزبان فارسی حالیش می شد؟بلاخره یکی ازمامورهاکه معلوم بودفرمانده بقیه مامورهابودبه زبانِ خَرَکی خودگفت:...کسی ترکی میداندتاحرفهای زن راترجمه کند؟...یکی ازمردهای مسافرایرانی هم گفت:کِن یواسپیک اِنگلیش؟...افسرپلیس(خر)ترک،تاکلمه اِنگلیش راشنیدگفت:تورکجه گونوش...تورکجه....اینگیلیزجه کیم سیچمیش بورادا....؟که ناگهان آقاسینارفت جلووبه افسرگفت:(به زبان ترکی)،اون آقاازتومی پرسه،انگلیسی بلدی یانه؟...این خانم هم میخوادبگه که این جنسها،قاچاق نیست وتوی گمرک،چِک شده وهدیه برای دخترشه....پلیس که بادیدن یک مترجم،خودراازدنیای(خریت)خود،نجات یافته دید،ازسیناخواست تاازهمه مسافرین بخواهدکه پاسپورتهای شان رانشان دهند،بیچاره مسافران ایرانی،بادیدن یک نفرکه هم فارسی می دانست وهم ترکی ترکیه،دورسیناحلقه زدندانگارکه فرشته نجاتِ خودرایافته بودند،چراکه حدودیک ساعت بودکه الافِ زبان نفهمیِ(پلیسِ خرواحمقِ تُرک)شده بودند،بلاخره باوجودِسینا،مشکل مسافرین بعدازبیست دقیقه حل شد،اماسیناسرآخربه افسرپلیس گفت:...(به زبان ترکی)...قربان توکه افسرپلیس این کشوری چراانگیسی نمی دانی؟حتی درحدِمعمولی؟...افسرگفت:انگلیسی چه گه ئیه...ترکی...فقط ترکی....سیناهم گفت:واقعاًراست گفته اند:ترک اگرلقمان شودبازم بیسوادِ...بازم خره...افسرپلیس گفت:...چی؟چی گفتی؟....سیناگفت:...هیچی باشمانبودم با(لقمان)بودم....افسرگفت:...لقمان کیه؟..چی گفته سیناگفت:...لقمان یک دانشمندبوده...اونهم توصیه میکردبه مردم که مثل خَرنباشین...حتماًزبان ترکی رایادبگیرین...بلاخره یک جابدردتون میخوره...افسرپلیس هم باافتخارگفت:تابی...تابی...لوقمان دوقروسونوسویلمیش

باوجودتمام خطراتی که برای ماوجودداشت،من ومینانتوانستیم جلوی خنده هایمان رابگیریم،وقتی هم که بازرسی تمام وسواراتوبوس شدیم،ازسیناپرسیدم،که باچه جراٌتی آن حرفهارابه افسرپلیس گفتی؟....جواب داد:...خوب خَرَن دیگه....اگه خرنبودن،ازخودمن میپرسیدن که کیملیک من کو؟وچرافارسی راخوب بلدم؟...پس خَربوده که نپرسید...؟....خنده های مابیشترازقبل شد،مخصوصاًوقتی گفت که:...آنقدرخرواحمق تشریف دارن که نپرسیدندچرابه جای دوتامهماندار،چهارتامهماندارتوی اتوبوس ماهستند؟....وتعجب ووای گفتن ما....به هرحال این واقعه هم گذشت واتوبوس(خوشبختی)ماحوالی ساعتِ دوونیم یاسه صبح به ترمینال مسافربری استانبول،رسید.پس ازکمک کردن به سیناوآیسل،درمرتب کردن اطاقک مخصوص وسایل خوراکی،روکش صندلیهاوتمیزکاری داخل ماشین،باراننده ودخترش خداحافظی وبه همراه سیناازترمینال خارج وباگرفتن تاکسی،به سمت مکان جدیدحرکت کردیم،مکانِ مخفیِ پناهندگانِ سیاسی،مخفیگاه اعضای شبکه مخفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر