چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران

چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران
چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران

بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

جانهای شیفته-قسمت (۲)-نوشته رفیق خانم پروانه

جانهای شیفته-قسمت (۲)-نوشته رفیق خانم پروانه


آقایان:ا...فتحی وس...خ:نمایندگان سازمان چریکهای فدائی خلق ایران(گروه هویت)


ازچندوچون گفته هاوبیانات این وآن-حقیقت یاشایعه وداستان سرائی-خالی بندیهای خیلی بزرگ ایرانیان(لاف درغربت)،آنطورکه ماشنیدیم،آقای ا.....فتحی معروف به ا....چریک به همراه آقای س....خ...نمایندگی یک سازمان کوچک به نام سازمان فدائی(گروه هویت)رادرشورای پناهندگان ایرانی درآنکارابرعهده آنان وجالب این بودکه خودشخص،آقای فتحی ازطرف وزارت امنیت کشورترکیه حکم دیپورت رادریافت وازآنکارافراری وآقای س...خ..به همراه دوست دختریاخانم اش به نام مژده بازوردستبندپلیس ازآنکارابه شهری کوچک دراطرافِ آنکاراتبعیدتاتکلیف آنان راپلیس ترکیه روشن کند.میتراخانم درباره این افرادمی گفت:آقای....ا...فتحی و...س....خ..ازپناهندگان باسابقه این گروه فدائی درآنکاراوترکیه هستندامانه شورای پناهندگان ونه سازمان مربوطه یشان هیچ غلطی برای نجات اینهانک
رد
نمایندگان حزب دمکرات وکومله درشورا:

حال وروزاین افرادکه نمایندگی احزاب سیاسی خودرادرشوراپیش می بردندنه تنهادست کمی ازمابقی نمایندگان دیگردرشورانداشت که به دلیل کُردبودن نژادشان،بیشترین توسری راازپلیس آنکارامی خوردندوبزرگترین جنگ ودرگیری رامابین خودداشته وچون گلادیاتورهای احمق به جان هم افتاده وهواداران آنان سایه
یکدیگرراباتیرمی
زدند
نماینده زردشتیان ایران درشورا:

آقای.....معروف به بره سرزیر،توسری خوروچاپلوس تاسرحدبردگی ونوکری وچاکرمآبی درمقابل حتی یک پلیس ساده تُرک،که دست همه احمقهای دیگردر
شوراراازپش
ت بسته بود
_________________________


درششمین ماه ازورودمان به آنکارا،سرانجام همه آن دلهره هاونگرانیها،نتیجه نکبت بارخودراداد..من ومیناهمزمان باوکلای خود،جواب پرونده هایمان راگرفتیم،دریک پاسخ نهائی به ماگفته شدکه دولت ترکیه،بطورموقت پرونده پناهندگی شمارابسته وبه اداره امنیت آنکاراسپرده وبعدازاین می بایستی منتظرپاسخ ازطرف آن اداره بوده واین انتظارشایدتاشش ماه دیگرطول کشیده وبادریافت پاسخ مثبت ازطرف اداره امنیت،-یو-ان-پرونده مارابه کشورهای ثالث وپناهنده پذیردراروپاوآمریکاداده واگرباجواب ردّی ازطرف آن اداره مواجه شدیم بایدبه ایران برگشته وتحویل خانواده هایمان درایران داده چراکه سن(فرارماازکشور)زیر۲۱سال بوده،وبدلیل همین شرایط سِنی،فعلاًپلیس ترکیه به مااجازه ماندن درآنکاراراداده تاتکلیف ماراروشن کند.
باشنیدن این پاسخ دیگردنیابرایم آخرجهنم شد.ازروی صندلی بلندشدم وباخشمی به تمام معنابه وکیلم گفتم:
ریدم تواون مسلکت,..ریدم به اون وکالت ات....ریدم به دهن اون رئیس ات واون دفترودستکت....ریدم به اون دولتت واون اداره امنیت ات....
میناناگهان بادستهایش جلوی دهنم راگرفت...من هم بازوردستهای میناراازجلوی دهانم گرفتم وگفتم...ولم کن...بطورمربوط نیست...وبافریادادامه دادم:....زنیکه بی شرف...توکه نمی تونستی ازپرونده من دفاع کنی....گُه خوردی وکیل من شدی...توی پتیاره تُرک فکرکردی منم مثل تو,,ج.....ام.....؟...مثل تو,,ف.......م؟...بی پدرومادر...توهیچ می دونی اگه برگردم ایران چی می شه؟....اون پلیسهای خرواحمق تون می دونن چه بلائی سرمون می آرن?اصلاًپلیس خرتون چیکاره که بخوادبرام تعیین تکلیف کنه؟...من خودموبه سازمان ملل معرفی کردم یاپلیس ترکیه...؟.
..وکیل زن بیچاره که ازترس ازروی صندلی اش بلندشده بود:گفت:...خوب معلومه...به یو-اِن معرفی شدین....:من هم دادزدم...پس گُه می خوری اسم پلیس رومیاری...
اطاق مصاحبه من ومیناپرازکارمندان یو(اَنِ)آنکاراشد،نمی دانم چی شدکه یهوگفتم:...پس بیخودنیست می خوان زیرکونتون بمب بذارن ...واطاق وکیل راترک کردم 
ازراه پله هاکه پائین آمدم عقده هایم آنقدرزیادشدکه روی یکی ازپله هانشستم وشروع به گریه کردم هرچه حقیقت به نام(بدبختیهای آینده درزندگیم)چون فیلمی آشکار،درمغزوروحم به نمایش درآمدو...گریه هاوشیونهای مادرِمهربانم.
چگونه؟چه جوری؟چقدرطول کشیدتابه خانه رسیدیم،هیچ نفهمیدم،فقط می دانم که بادیدن میتراخانم،چون کودکی ،خودرابه آغوش میتراانداختم وباگفتن ..:بدبخت شدیم...تاتوانستم گریه کردم
دوروزگذشت...سه روز...چهارروز....باورکنیدهیچ نفهمیدم...دردنیای بدبختی وآوارگی وازهمه مهمتردردنیای جهنمی(ناامیدی)ویاس ،غرق شده بودم تنهاچیزی که می خواستم وآرزومی کردم این بودکه بتوانم راهی...شخصی ...روزنه ای برای فرارونجات ازاین جهنم (خودساخته)پیداکنم امامتاسفانه درچنین مخمصه وشرایط ننگ آورومضاعف اجتماعی وانسانی،درشرایطی که سرزمین مادری خود،حکم مرگ ونیستی انسانهاراصادر،ودرسرزمین غربت،هم نژادهاوهم تبارهای خود،چون کِرم وزالودرهم می لولند:
درسرزمینی که مردم آن مرده پرست ومُرده های متحرک شوند،عشق بذرهای نورسیده،نه ماندگار،که دربیابان برهوت نادانی وناآگاهی،درمحیط جهل وخرافات و عقب ماندگی ،به جنون کشیده می شود،پولادین اراده هائی می خواهدکه سرنوشت چنین ملّتی راتغییروشجاعانه زندگی کنندوچنین شجاعتی دروجودهرزن ومردایرانی یافت نمی شودبرای تغییرچنین جامعه نفرین شده،بایدبه دنبال قهرمانان آن سرزمین گشت ویافتن آنان کاریست سخت ودشوار.
اما به هرحال این قهرمانان ردپاهائی ازخودبرای نجات انسانهاوهم نوعان خودبرجای می گذارند،بایدبه دنبال آن ردپا،مسیراصلی رادنبال کرد.مطمئن باشیدکه به هدف اصلی خواهیدرسیددرچنین شرایط ووضعیت سرانجام ودراوج ناتوانی وناامیدی،فرشته نجات بخش ماهم ازراه رسید.
من که ازروی خشم وعصبانیت وفشارمضاعف عقده ها،مریض وکم حوصله وکم حرف شده بودم یک شب میتراخانم مارابه شام دعوت کردوگفت که:...یک خانم مهمان اش است که حتمأبایدمااین خانم راببینیم وباهاش صحبت کنیم.شب ملاقات با خانم مهمان،بازنی تقریبأهم سن وسال میتراخانم به نام (فریده)ازکُردهای ایران آشناشدیم .که مدت چهارسال ونیم درترکیه اقامت وازهواداران حزب دمکرات کردستان ایران بشماررفته،وطی این سالها،یکبارحکم دیپورت،وپس ازتلاشهای انفرادی وشخصی خود،سرانجام پرونده اش باردیگربه -یو-ان-ارجاع وطبق گفته خود،درانتظاراعزام به کشوراسترالیایاکانادابوده،اماجهت کمک ونشان دادن راه حل برای مشکل ماگفت:
هنوزتادریافت جواب نهائی ازطرف پلیس آنکاراشش ماه وقت هست....امابه صرف آنکه شمارازیرسن ۲۱سال،دانسته،منظورشان این است که بدون اجازه والدین،دختران فراری ازخانه می دانند،پس مطمئن باشیدکه حکم تحویل شمابه خانواده،ازطریق سفارت ایران انجام می شه...این شش ماه فرصت هم برای تحقیق ازخانواده ووالدین شماتوسط پلیس ایران درتهران وسپس ارسال تأئیدیه به وزارت کشورترکیه وسرانجام تحویل شماست،بنابراین اصلأانتظارِقبولی رانداشته باشین وبه جای ِآن به فکرخروج ازترکیه باشین..
گفتم:...مثلأکجا....؟..گفت:..آذربایجان روسیه...قبرس...بلغارستان واگه می تونین...یونان
گفتم:..فریده خانم...ماکه اصلاًازاین چیزهاخبرنداریم...هیچ کسی راهم نمی شناسیم که بتونیم اطلاعاتی ازاون بگیریم ....اصلاًچپ وراستمون رونمی شناسم حتی نمی دونیم چه جوری ازآنکاراخارج بشیم چه برسه به خروج ازترکیه...
فریده گفت:..خوب شمااول به فکرهزینه ومخارج این کاربیفتین...من چندنفرازبچه های سیاسی رواینجامی شناسم که بادوستانشون توی استانبول روابطهائی دارن...کسی هم که مورداعتمادِشخصاًخودم هست یکی ازبچه های چریکهای فدائیه...فکرکنم ازسازمان اشرف دهقانی یه....اسمش هم شهرام هستش...حتی من شنیدم مسئول این افراده...بایکی ازبچه های هوادارحزب مایکسال پیش ازشهروان،ازدیپورت فرارکردن ...
گفتم:..چه جوری میشه شهرام روپیداکرد....گفت:..من فکرکنم نماینده سازمان چریکهاتوی شورامی دونه....
گفتم:...خوب حالااین نماینده روازکجاپیداکنیم.....گفت:...من بادوست دخترش بعضی وقتهاتماس میگیرم...این دفعه اگه زنگ زدازش می پرسم ونتیجه روبه میتراخانم میگم
میتراخانم گفت:...ثریاخانم بابچه اش روهم اینهانجات دادن...ازشهروان آوردنشون استانبول...من شنیدم ثریاروچهارماه پیش فرستادن بلغارستان...

فریده هم تأئیدکردوگفت:راسته....الان بلغارستان هستن...

میناپرسید:...خوب دقیقاًمی دونین هزینه خروج ازترکیه چقدرمی شه....؟...چقدرلازمه که بپردازیم...

فریده گفت:....نمی دونم...ته وتوی اینم براتون درمیارم وبهتون می گم.
پرسیدم:..فریده خانم تاچه حدآدم می تونه به این افراداعتمادکنه...

فریده گفت:...من که خودم همینجورکه به چشمام اعتمادنکنم...امابه اونهااعتماددارم...برای اینکه هم بچه های سیاسی اند...هم پناهنده های دیپورتی که یک شبکه مخفی روبوجودآوردن...راحت بگم افرادِعادی ومعمولی مثل ایرانیهای توی آنکارانیستن...همین دوماه پیش حکم دیپورتِ یک خونواده مسیحی بادوتاازبچه هاکه کِیسِ دانشجوئی واجتماعی داده بودن اومد....پلیس می ریزه خونشون تااونهاروبادسبندسرمرزببره وتحویل بده ولی هیچ اثری ازدیپورتیهاپیدانمی کنن...دوهفته پیش یکی ازپناهنده هابه من گفت که:...اونهارویک شبکه مخفی نجات داده وبردنشون استانبول
شنیدن کلمه شبکه مخفی،پناهندگان دیپورتی مخفی،فرارهای مخفیانه،نجات مخفیانه اززبان فریده خانم من ومیناراهم امیدواروهم به شوق ووجدمی آورد،پس انسانهائی هم هنوزهستندووجوددارندکه درماندگان وبی چاره گان رانجات می دهند،اگروجوددارند،پس امیدی هم برای زندگی هست
آن شب تادم دمای صبح بافریده خانم درموردبسیاری ازموضوعات وموارد،صحبت کردیم،سرانجام فریده به ماگفت:...اگرشش ماه دیگر،ازطرف یو-اِن زنگ زدندیانامه فرستادند،مخصوصاًاگرازطرف پلیس تماس گرفتندوگفتند:...نامه داریدوبایدبه پلیس بیائید...اصلاًوابداًبه اونجانروید....فقط دوهفته قبل ازاینکه مدت شش ماه تموم بشه باتلفن،خودتون بایو-اِن تماس بگیرین...اگه گفتن ....قبولی تون اومده ونامه کتبی دارین ..اونوقت به یو-اِن مراجعه کنین امااگه گفتن..نه...جوابی نیومده....ابداًجلوی یو-اِن پیداتون نشه که هیچ ..فقط به فکرفرارباشین نه هیچ چیزدیگه
بااین حرفهاوباقول کمکی که فریده خانم داده بود،تاپنج ماه بعد،همین طورانتظارکشیدیم وانتظاروانتظار....فریده خانم هرچندمدتِ بعضاًطولانی یاکوتاه،ازشهرستان اسکی شهیر،به آنکاراوسپس برای دیدن میتراخانم،به منزلش می آمدوهربارباخبرهائی جدیدوامیدوارکننده تاآنکه دراواخرزمستان سال ۱۹۹۷بزرگترین اعتصابِ پناهندگانِ ایرانی،درجلوی دفترحزب سوسیال دمکرات ترکیه درآنکارابه وقوع پیوست،فریده خانم ازطریق میتراپیغام فرستادکه من ومیناهم حتماًبه محل اعتصاب رفته،وبایدبایک نفرازمسئولین برگزارکننده اعتصاب آشناشویم چون فقط این شخص می داندکه چگونه باافراددراستانبول،می شودارتباط برقرارکردمن ومیناهم فرصت راازدست نداده وبه همراه میتراخودمان رابه دفترحزب سوسیال دمکرات درآنکارارساندیم...وباجمعیتی حدوداًصدوپنجاه تادویست نفرازایرانیان مواجه وبایافتن فریده خودرابه داخل ساختمان حزب رساندیم ساعت حدوددوبعدازظهربودکه فریده مردی رابه مانشان دادکه ازتلفنِ دفترِحزب مشغول گفتگوبود،فریده ابتدامن ومیناراباخانمی به اسم مژده آشناکردوسپس بااشاره به آن مردکه پشت تلفن درحال صحبت بودگفت:...اون آقاهم(شوهر)مژده خانم هستند...من حقیقتش گوشهایم تیزشدبه صحبتهای آن مردکه اسم شهرام رابرزبان آورد:داشت می گفت:...گوش کن شهرام ...اینجاهمه اومدن توی اعتصاب،شماره تلفن تورواز...ا....گرفتم...نه نه نه...برای ...ا....اتفاقی نیفتاده...هنوزمخفیه...برای من ومژده ....اتفاق پیش اومده.....یک کم به پول احتیاج داریم...بعدازچندثانیه گوش کردن گفت:...صددلار...امروز....خوب.....پنجاه دلار....تافردامیتونی.....باشه عزیز...باشه....خیلی ممنون....قربونت...وبعدازچندثانیه ناگهان گفت:....بابا...بیژن روولش کن هیچی حالیش نیست...نه نه...هیچ کمکی نکرده....وبعدازچندثانیه گفت:....بیژن ...توفرانسه نشسته فقط زِرمی زنه....وبعدازچندلحظه گفت:باشه....پس من منتظرم ....باشه ..باشه...منتظرم...
مردپس ازاتمام گفتگوبه طرف آن خانم آمدوگفت:...حل شد....شهرام امروزصددلارمی فرسته....:که بادیدن فریده خانم به طرفش آمدوشروع به احوالپرسی کرد:فریده باآشناکردن من ومیناگفت:...چنددقیقه وقت داری خصوصی حرف بزنیم؟آن مردگفت:آره آره چراکه نه.....بعددسته جمعی به طرف جای ساکت وخلوتِ راهروی ساختمان راه افتادیم.فریده آن مردرابانام آقای س....معرفی وسپس داستان ماومشکلات پیش آمده راتوضیح دادوآن مردگفت:....اتفاقاًداشتم باخودِشهرام صحبت می کردم.....خانم مژده هم گفت:...خودِشهرام هم ازدیپورتیهای فراریه...اماچه کمکی می تونه به شمابکنه دفعه دیگه تماس گرفتیم ازش می پرسیم....آقاهه گفت:من بایدبرم پیش پناهنده ها...بعداًازطریق فریده خانم جوابِ شمارومی فرستم
باآنان خداحافظی کردیم وماهم واردجمعیت معترض شدیم.وسط جمعیت میتراراپیداکردیم وماجراراگفتیم.میتراچشمهایش پرازاشک شد،وشروع کردبه گریه کردن..گفتم چی شده میتراخانم...اتفاقی افتاده...ناگهان من ومینارادرغوش خودگرفت وباهمان گریه هاگفت:...قبولی استرالیاروگرفتم....تابستان سال دیگه میرم استرالیا....بله...بالاخره جواب میتراخانم هم آمد.من علاوه برخوشحالی ازشنیدن این خبر،پاهایم سُست شد.چه کسی بعدازمیترابه ماکمک خواهدکرد؟
درست یک هفته پس ازآن اعتصاب،باردیگربازاردیپورتِ پناهندگانِ ایرانی گرم شد.یک شب من ومیناومیتراوفریده ویک خانواده بادوفرزندشان(یکی پسرویکی دختر)۱۰ساله وشش ساله به افتخارِخبرِقبولی میتراخانم،جشنی کوچک وخودمانی گرفته بودیم که ناگهان درب آپارتمان میتراخانم باشدت ومحکم به صدادرآمد.میتراخانم درراکه بازکردناگهان دیدیم بیش ازده ۱۰مامورِپلیس درپله های آپارتمان مشغول پرس وجووسئوال کردن ازهمسایه هاهستند،یکی ازمامورین،بانشان دادن دوقطعه عکس،به میتراپرسید:...اینهارامی شناسی....؟...یا میدونین الان کجاهستند؟...میتراگفت:...اینهاهمسایه من هستندولی من هیچ ارتباطی باآنهانداشتم ...الان یکی،دوهفته ای هم هست که اصلاًنمی بینمشون...چی شده ؟...مشکلی پیش اومده؟...افسرپلیس گفت:....نه....فقط داریم تحقیق می کنیم....می تونیم ازبقیه خانواده ات هم سئوال کنیم:؟...میتراگفت:اینهامهمانهای من هستن....جشن گرفتیم واسه قبولی ام....آره می تونین بپرسین...افسرپلیس توی خانه آمدوبانشان دادن عکسهاسئوالاتی کرد:همه گفتیم نه...نمی شناسیمشون...تاحالاندیدیمشون.....امامن ومینابادیدن عکسهاخشکمان زد...:..عکس همان دومردجوان ایرانی که باآنهاجروبحثم شده بود....پلیس بعدازمطمئن شدن ازجمع ماگفت:خواهش می کنم اگه دیدنشون یااگه واردآپارتمان شون شدن سریع پلیس راخبرکنین...اینهاآدمهای خطرناکندومسلح وفراری.....میتراباگفتن:...چشم ...حتماًخبرمی دیم....به پرس وجوهای افسرپلیس خاتمه ودرراپشت سرپلیس بست.وبعدازچندثانیه نفس عمیقی کشیدوگفت:...خدایا..خودت کمکشون کن .منظورِمیتراخانم رانفهمیدیم....خدابه کی کمک کنه...به پلیسهای تُرک که زودترآن دومردِ(حالاخطرناک وفراری)راپیداکنندیابه آن دومرد.....گفتم:میتراخانم چی شده....پلیس چرادنبالِ این دونفره....میتراگفت:....من هم درست نمی دونم امامثل اینکه این دونفریک کارهائی کردندکه بی ارتباط باپناهنده هاواعتصاب یک هفته پیش نیست.
کسی چیزی نمی دانست.این اتفاق هم گذشت.وماهنوزدرانتظارِپاسخ ازطرف یو-اِن وخبرهای امیدوارکننده ازطرف فریده خانم که آقای س....یاخانم مژده بایدبه فریده می دادند
سرانجام ماه پنجم تمام وماه ششم ازراه رسید.اواخربهارسال۱۹۹۸میلادی،یک بارکه فریده خانم باخوشحالی وذوق وشوق فراوان بابسته شیرینی دردست،خبرقبولی کشورکاناداراداد.اوهم تابستان آن سال به کانادامی رفت.هفته بعدازاین خبر،خبرِعدم قبولی وحکم دیپورتِ من ومیناهم بدستمان رسید.
ما ازفریده راجع به آقای...س وخبری که قراربودبدهدسئوال کردیم،گفت:...نه تنهاهیچ پیغامی نداده اند...مثل اینکه اونهاهم قبولی آمریکایاکاناداگرفته اندوکمترخودشان رانشان می دهند،تازه شنیدم ازاین واون پول هم گرفتند وکلی بدهکاری پیش آوردند.....ومن باشنیدن این خبرباردیگردرهمه بدبختیهاوبیچارگیهاوبدشانسی های خود،غرق درفکرواندوه شدم.فریده سرانجام مرادلداری دادوگفت:....اصلاًنگران نباشیدمن خودم یکی ازرابطین بچه های استانبول راپیداکردم ودرموردشماهاباهاش صحبت کردم...اون هم قول دادکه حتماًکمکتون میکنه حتی گفته اگه مسئولین شون اجازه دادند می آن دنبال شما....فعلاًهم وسایلتون روجمع کنین وازاین خونه خارج بشین ودیگه هم اینجابرنگردین چون هرلحظه ممکنه پلیس بیاددنبالتون....من می برمتون توی خونه یکی ازدوستام...دوسه هفته اونجابمونین تابچه های استانبول خودشون روبرسونن.....همان روزتا۱۱شب وسایلمان راجمع کردیم وبه همرامیتراخانم،به منزل آشناودوستِ فریده خانم که درحاشیه شهرآنکاراوتقریباًفقیرنشین بودرفتیم.دوست فریده خانم هم قراربودکه تادوماه دیگرآن خانه راتحویل صاحبخانه اش داده وطبق گفته خودش قصدداشت قاچاقی به ایتالیاوازآنجابه سوئد،نزدفامیلهایش برود،یعنی آخرین شانس مادرآنکاراکه اگراعضای شبکه مخفی دراستانبول تانهایت سه هفته دیگربه کمک مانیاینددیگرمعلوم نبودچه بلائی برسرمان خواهدآمد.میتراوفریده،قول دادندکه هرسه یاچهاررپزیکبارپیش ماآمده وبه ماسرخواهندزد.
دوهفته زجرآورواندوه بار،بااعصابی متشنج وداغان،درآن خانه گذشت،هرچندزهره خانم (صاحبخانه)بامهربان وبادلسوزی کامل برخوردمی کردوتاآنجاکه درتوان داشت درایجادمحیطی آرام وبدون نگرانی،تلاش میکردامامگرروحیه داغان-اعصابِ خردوکم تحمل شده،آسایش وآرامش می شناسد؟یک شب چنان خواب وکابوسِ وحشتناکی دیدم که وقتی ازخواب پریدم،زهره خانم محکم شانه های مراگرفت وگفت:...پروانه....پروانه....پاشو...یکی زنگ زده باهات کارداره...پشت خط منتظره...گفتم شایدپدرم ازایران زنگ زده ومیخواداحوالپرسی کنه...گوشی رابرداشتم گفتم:...الوبفرمائین....ناگهان مردغریبه وناآشنائی گفت:ببخشیدمن می تونم باپروانه خانم یامیناخانم حرف بزنم؟...گفتم من پروانه هستم ....ببخشیدشما؟....دراین لحظه میناهم پیش من آمد...مردگفت:...من ازدوستان میتراخانم هستم شماره تلفن تون روازایشون گرفتم...دیشب فریده خانم همبایکی ازدوستانم تماس گرفتندوگفتندکه حتماًباشمانماس بگیرم ....خواستم بپرسم مشکلتون چیه وچه کمکی ازدست مابرمیاد....من گفتم ببخشیدآقا...اسم شریفتون.....مردگفت:من شهرام هستم ازاستانبول تماس می گیرم....باشنیدن اسم شهرام  بغض گلویم راگرفت وباگفتن ...آقاشهرام من ...من...وگریه امانم نداد...باگریه گفتم...شمارابه خدا....شماروبه هرکی که دوستش دارین....کمکمون کنین...خواهش می کنم کمکمون کنین....خسته شدیم دیگه...بدبخت شدیم....مینابادیدن این وضع گوشی تلفن راازدست من گرفت وبامعذرت خواهی ازآقای شهرام خودش رامعرفی وبااوصحبت کرد....موقعی به خودم آمدم که دیدم میناوزهره خانم،به سروصورتم آب خنک ومینابالبخندی ملیح وزیباوباشادمانی تمام گفت:....هفته دیگه می آن کمکمون....میریم استانبول
(ادامه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر