چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران

چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران
چریکهای مسلح فدائی خلق -سازمان مخفی ایران

بهمن ۲۸، ۱۳۹۰

جانهای شیفته(قسمت چهارم)-نوشته رفیق خانم پروانه-هامبورگ-آلمان


مکانهای مخفی پناهندگان سیاسی مخفی شده
حوالی ساعت ۶صبح سینامارادرمقابل یک ساختمان سه طبقه نوسازودرحال تعمیر،ازتاکسی پیاده وسپس زنگ درب اصلی آپارتمان رابه صداوسپس ازآیفون منزل ،صدای مردی جواب داد،سیناپس ازمعرفی خود،درب محوطه حیاط آپارتمان بازومابعدازگذشتن ازمحوطه بازساختمان به درب اصلی آپارتمان وبعدازفشردن زنگ آپارتمان واردآپارتمان شدیم،سینامستقیماًواردمنزلی شدکه صاحب آن خانه دررابرایش بازگذاشته بود،بعدازآنکه کفش هایش رادرآوردگفت:...رفیق شهرام...مهمان دارین ناگهان مردی باعجله خودرابه درب آپارتمان رسانده وپس ازاحوالپرسی ودست دادن به سیناگفت:...مهمان...مهمان کی هستند؟..وسپس به طرف ماآمدوبادست دادن به ماواحوالپرسی باماازسیناپرسید:...کی معرفی کرده....؟سیناهم گفت:...خودرفیق شهرام...مردباگفتن ...آها...فهمیدم ...باتعارف مارابه داخل منزل دعوت کردوقتی واردسالن پذیرائی ساختمان شدیم شش مردجوان دیگررابالباسهاویونیفرم هم شکل کاردرآشپزخانه دیدیم که مشغول صرف صبحانه بودندوبادیدن ماهمگی به رسم احترام وادب،ازروی صندلی هابلندشده وبادست دادن به ما،به خوش آمدگوئی واحوال پرسی پرداختند،ومارادعوت به صرف صبحانه....من نگاهی به آقاشهرام انداخته وگفتم:...آقاشهرام...ممنون ازمهرومحبت تون وازاینکه به ماکمک کردین...من بازم میخواهم بابت آن روزکه نتوانستم تلفنی باشمادرست صحبت کنم بابت برخوردآنروزازشمامعذرت می خوام

آقای شهرام جواب داد:...متوجه منظورتون نشدم...کدام تلفن...؟...کدوم برخورد..؟...دراین هنگام شش مردِدیگراول به آقاشهرام وسپس به من ومیناباتعجب نگاه کردند...سیناباواردشدن به جمع به من گفت:...رفیق خانم اون شهرامی که باشماتماس گرفت ایشان نیستند....وباکمی مکث گفت:...یک نفردیگه است....وبه آقای شهرام گفت:....بارفیق شهرام تماس بگیر...همه چیزرابهت توضیح میده....آقای شهرام باردیگرباگفتن آهان....حالافهمیدم...شمانگران نباشین...به طرف تلفن رفت وبعدازگرفتن شماره تلفن،به زبان ترکی گفت:....صبح بخیر...رفیق ....من شهرام رامی خواستم ....باشه....وبعدحدودِدودقیقه مجدداًواین باربه زبان مازندرانی باطرفِ پشت خط تلفن گفتگوکردحدودده دقیقه ای صحبتهایش طول کشیدوسپس بعدازاتمام صحبتهایش به یکی ازآقایان جمع چنین گفت:...بهمن جان اگه ممکنه به خانم ات بگویکی ازاطاقهارابرای مهمانهاآماده کنه...اینجاموندی هستن....سپس روبه بقیه کردوبه زبان مازندرانی چیزی گفت که مامتوجه نشدیم ،بعدهافهمیدیم که شهرام گفته بود:....این بچه هاتوتهران هم ماراکشتندبااین سفارش وتاُکیدشون....بعدازاتمام صبحانه شش مرد،یکی یکی ازمنزل خارج وتاساعت ۷عصرکه مجدداًبه منزل بازگشتندآنان راندیدیم.بعدازرفتن افراد،سیناباخانم(همسرآقابهمن)،صحبت وبامعرفی ایشان به نام(فرزانه)،خودبه یکی ازاطاقهارفت،فرزانه خانم اطاقی رابه مانشان دادوگف:اینجابرای شماست،فقط خواهشاًسکوت وآرامش منزل رارعایت کنین تاآقاشهرام عصرکه ازسرکاربرگشتندباشماصحبت کنندوتاُکیدشدیدبه عدم خارج شدن ازمنزل ومحوطه ساختمان واگرچیزخاصی احتیاج داشتیم به خودش گوئیم

من ومینابعدازمرتب کردن وسایلمان ،چنان به خواب عمیق فرورفتیم که وقتی ازخواب برخاستیم ساعت حدودِسه یاچهاربعدازظهربود،وقتی به سالن پذیرائی رفتیم فرزانه خانم رادرآشپزخانه،مشغول تمیزکردن میزغذاخوری وسپس بااعلام اینکه بایدبرای بچه هاشام درست کنیم به کمکش رفته ومشغول گفتگوشدیم وسئوالاتی ازفرزانه خانم پرسیدیم اماگویافرزانه هم زیاداطلاعی از(کُل واصل قضیه)نداشت فقط گفت که:...سه ماه قبل به همراه شوهرش،آقابهمن،حکم دیپورت رادریافت وتوسط آقاسینابه اینجاآمده وشوهرش به همراه بقیه افراددیگردرهمین آپارتمان مشغول کار(کارهای چوب ونجاری ودکوراسیون وکابینتهای آشپزخانه)،بوده ووظیفه فرزانه،پختن غذابرای افرادِدیگراست.وبه ماهم گفت که شایدتامدتهاکارووظیفه من ومیناهم همین باشد،رسیدگی به کارهای خانه....:
آپارتمان،چهاراطاق خواب که دواطاق درسمت چپ،دواطاق درسمتِ راست واطاقِ نشیمن وسالن پذیرائی تقریباًبزرگ باآشپزخانه ای اوپن درآن،راشامل می شد،دریک اطاق من ومینا،دراطاق بغل اطاق ما،فرزانه به همراه شوهرش،ودردواطاق دیگردرسمتِ راستِ اطاقِ پذیرائی،سه نفر،سه نفرازافرادِدیگر،زندگی،وباسفارش وتاکیدِفرزانه خانم،هیچکس جزآقای شهرام،حق ورودبه اطاق دیگرِنشیمن،رانداشت.آقای شهرام مسئول ورئیسِ افراددرخانه بود

منظورِرفیق خانم پروانه ازآقای شهرام-رفیق پویان مسئول کمیته شمال-ببرهای مازندران می باشدکه درآن زمان درشهراستانبول،بسرمی بردند_بخش انتشاراتی):

آنروزساعتِ ۷عصرافراد،ازسرکاربازگشتند،پس ازاحوالپرسی وگرفتن خبرازما،همه دراطاق پذیرائی نشسته ومشغول تماشای تلویزیون وساعتِ نه ونیمِ شب،همه دورِمیزِشام،جمع وهمراه صرف شام مشغول صحبت کردن شدند،شهرام ازخانم فرزانه درموردِخریدهای هفتگی ولوازم موردنیازواحتیاجاتِ ضروری،پرسش وباگفتن اینکه:....خواهشاًدستورات،درحدِنصفِ نیمه،خیلی خیلی خردهُ خرده بورژوازی باشه...نه درحدِبورژوازاده های کبک وبوقلمون خور....همه راخنداندوسپس بعدازگرفتن سفارش احتیاجات،آن رادرجیب گذاشت.پس ازصرف شام همگی دراطاق پذیرائی،جمع ومن ازفرصت پیش آمده استفاده وازآقای شهرام،سئوال کردم:...اگرممکن است کمی درباره وضعیت،موقعیت،شرایط فعلی،وآنچه که می گذردوازهمه مهمتر،چه تصمیمی برای آینده ماگرفته شده وفعلاًچه کاربایدانجام دهیم،واصولاًمسئول اصلی این افرادکیست؟وماچگونه می توانیم بارئیس اصلی گروه،ملاقات کنیم،چون حتماًبایدباایشان صحبت،وبفهمیم که بعدازاین،چه سرنوشتی درانتظارِماست.بااین پرسشها،
شهرام گفت:..اینجاهمه ماپناهنده ایم ودیپورتیهای فراری،این مکان(کل آپارتمان)مال یکی ازمهندسن راه وساختمانِ تُرک بوده که بارفیق شهرام دوستِ صمیمی،وکلیه کارهای دکوراسیون آشپزخانه وکارهای چوبِ ساختمان رابرعهده شهرام وماورفقائی که اینجاهستندسپرده،واین خانه هم که الان درآن هستیم،سه ماه قبل،کارهاش تمام شده،وماازآقای مهندس،کرایه اش کردیم...کارِشمافعلاًرسیدگی به کارهای منزل وکمک به فرزانه خانمه ...مقررات اینجاهم اینه که اولاًبدون اطلاع وبدون اجازه،حق ندارین ازمحوطه ساختمان،خارج بشین،دوماًاگرموردِضروری پیش آمدکه بایدازساختمان خارج بشین،بابرنامه ریزی،وبه همراه یکی ازدوستانِ تُرک،بایدخارج بشین،سوماًحقِ ایجادِهیچگونه سروصدای الکی وبی موردراندارین،وحق نداریدهیچ فردِغریبه وناشناس راواردمحوطه ساختمان،بیاورید،که درغیراین صورت،عذرشماهاراخواهیم خواست،چهارماًهروقت،احساسِ ناراحتی یااگه حالتون ازاینجابه هم خوردواعصاب تان خردشدبگین تاجائی راموقتاًبرایتان پیداکنیم وشماراخوش ومارابه سلامت...پنجماً:هرهفته،شبِ شنبه هامااینجاجلسه،وهردوهفته یکبار،هم صاحب ساختمان ورفیق شهرام به اینجابرای سرکشی آمده ویک جلسه عمومی به همراه افرادِدیگرداریم،درجلسه عمومی هم پرسش وپاسخ داریم.ششماً:لطفاًوابداًواردِاطاق نشیمن نشین،البته بدونِ اجازه من،....بامسئول وسرگروه اصلی هم ملاقات خواهیدکرد،امافعلاًکارشما،تهیه غذاونگهداری ازآپارتمانه...تابعدکه ببینیم چی پیش میاد

تاحدودی تکلیفِ ماروشن وبایدمنتظرزمان تشکیل به اصطلاح جلسه خانوادگی،این افرادشد.تاچندروزبعد،وضع زندگی درآن خانه،به همین منوال گذشت،من-میناوفرزانه،هرروزبه کارهای خانه ومابقی افراد،صبح زودتاعصرهنگام مشغولِ کاروکاروکاروبیشترِعصرها،بابدنی خسته وبی نیرو،طوریکه بعدازخوردنِ شام،چون جسدی بی تحرک،به خوابِ عمیقی،فرورفته،وصبح ساعت شش،چون سربازان یک پادگانِ نظامی،به آنان بیدارباش ودستورِبرپاداده می شد
شب شنبه،باحضورِجمع درمنزل،جسله هفتگی،برپاشد،ضمن آنکه،به مسئله خریدآذوقه وخرج ومصارف منزل پرداخته شد،مسئولِ گروه باعنوانِ اینکه،این وضعیت شایدتایک سال دیگر،ادامه،وفعلاًتنهاهدفِ گروه،چسبیدنِ به کاروشغل،وتهیه بودجه مناسب،برای خروجِ افرادازترکیه،وبرنامه ریزی بایک گروه سیاسی،جهتِ شرکت درراهپیمائی(بیرمائیس)اول ماه مه،روزجهانی کارگر،بود،مسئولِ گروه،باپیش کشیدن مسائل وموضوعاتِ پناهندگانِ ایرانی درآنکارا،برِدریافتِ حکمِ دیپورتِ تعدادی دیگرازپناهندگان،اشاره،وعنوان کردکه شایدبه تعدادِافرادِمااضافه شود،وسرانجام به مسئله تماس ماباخانواده هایمان ویافتن شغلی مناسب،جهتِ درآمدوتهیه پول ومخارجمان،که مسئولِ گروه باگفتن اینکه حتماًبارفقای دیگرش درزمینه صحبت ونتیجه رابه ماخواهدگفت،به جلسه آن هفته حکمِ پایان داد

یک هفته دیگربه همین روال گذشت،درشب جمعه،آقای شهرام اطلاع دادکه جلسه عمومیِ افراد،کنسل وشایددوهفته دیگر،جلسه برقرارشود،من گفتم:...خیلی دلم می خواهدبارئیسِ شما،اون آقاشهرام دیگرملاقات،وببینمش...مسائلی است که بایدفقط به ایشان بگویم گفت:اگرمسئله عادی ومعمولیست،بگوتامن بهش اطلاع بدهم،امااگرخیلی برای شما،مهمه وسِری،بایددوهفته دیگرصبرکنید،چون محلِ کارِشهرام ازاینجادوروخارج ازشهره...یابایدصبرکنی دروقتِ مناسب،اگرتماس گرفت،تلفنی باهاش صحبت کن،....گفتم:لااقل ازش اجازه بگیرین من میخواهم بامیتراوفریده وزهره خانم(درآنکارا)صحبت کنم،..گفت:...باشه خانم ترتیب آن راخواهیم داد،...دیگه چی؟....گفتم:...هیچی...فقط آقاشهرام رایکبارملاقات کنم...گفت:..پروانه خانم شماخیلی درزندگی عجولین...چشم..آقاشهرام راهم می بینید..دیگه چی....گفتم :..هیچی...فعلاًهمین
بعدازاین ماجرا،(بعدهافهمیدم که شهرام،به مینا،گفته بود:...این دوستِ شما،پیشِ خودش،ازشهرام،چه غولی ساخته ومینا،باانداختنِ سرخودبه پائین،تازمانی که واردآتن شدیم،این حرف رادردل خود،نگه داشته،ونسبت به من،سرسنگین ترشده بود،)،برخوردِمیناتاحدودی عوض ودرخودفرورفت،کمترحرف می زد،کم حوصله وتقریباًگوشه گیر،تاآنکه یک روز،وقتی درآشپزخانه،مشغولِ تهیه غذابودیم،بحثهاوصحبتهای ما،بارِدیگربه افرادکشیده شد:...فرزانه گفت:..بهتره بابعضی ازافرادِگروه،بحثهای الکی ،سئوالات بی موردیاخواهشهای بی نتیجه نکنید،این افراد،یک محفل ویک شبکه سیاسی اند،ولازمه برخوردِدرست ومنطقی ماباآنها،...افرادِعادی ومعمولی که نیستندکه مابخواهیم بانازوکرشمه های زنانه مون،براشون مشکل درست کنیم...اکثراونها،زندگی شون که هیچ ...جونشون روتوخطرانداختندوالانش هم توخطره....هیچ می دونین اگه گیرپلیس بیفتن یابرشون گردونن ایران،چی می شه.....?من متوجه منظورِفرزانه شدم وگفتم:....مگه ملاقات ودیدنِ رئیس شون...نا زوکرشمه زنانه...یاایجادِدردسره....گفت:..پروانه...رئیس چیه...رئیس کدومه...؟...بابا...توخیلی موضوع روگُنده کردی؟غولی برای خودساختی...؟اون آقاشهرام هم یک آدمیه مثل من وتو...یک پناهنده...یک دیپورتی بدشانس...بااین تفاوت که خودش رونجات داده اومده استانبول،بااین مهندسِ تُرک،بااون ساختمان سازِتُرک آشناشده،واسشون کارکرده،موقعیت شوبهترکرده حالاهم داره به ماهاواینواون کمک میکنه...
گفتم:...همین دیگه...چرااین کارهاازعقل بقیه ایرانیهابرنیومده امایک شخصیتی به اسم شهرام،اینکارهارومیکنه...اون هم توی کشورِغریب...؟..تازه فریده خانم میگفت:...اون سازمان سیاسی شون ....اسم سازمانشون چی بودمینا؟...میناگفت:...سازمان هویت

گفتم:...آره...حتی اونهاهم تنهاش گذاشتن...فرزانه گفت:...فریده...کدوم فریده...گفتم:...همان دختره...کُردِایرانیه....می گفت ازاعضای حزب دمکرات بوده.....فرزانه گفت:....آها...می شناسمس...توآنکاراچندباردیدمش...گفتم:..خوب دیگه .من که نمی خوام نازوکرشمه دخترونه کنم....فقط برای من جالبه...حیرت انگیزه که یک ایرانی،هم ازطرفِ یک عده خیانت می بینه،...هم تنهای تنهاوهم اینکه اینکارهارومیکنه وچنین موقعیتهائی روبوجودمی آره

فرزانه گفت:والا...حقیقتش تااونجاکه بهمن به من گفته...اینهاهمه باهم ازتوی ایران چندین ساله که باهم دوستن...اکثرشون هم شمالی ومازندرانی ان...مشکلات سیاسی براشون پیش اومدواکثرشون باهم فرارکردن...شهرام هم مثل بقیه ....گفتم:...راستی فرزانه خانم...شماخودتون شهرام روتاحالادیدین.....گفت:...آره...دوسه بارباصاحب خانه اومدن اینجا...باهاش صحبت هم کردم.....گفتم:...خوب قیافه اش چه جوریه...گفت:یک جوونه باقدِمتوسط....بعدمکثی کردوچندثانیه به من زُل زدوگفت:...ببینم نکنه میخوای ندید،زنش بشی.....باگفتن این حرف هرسه تامون خنده مان گرفت......گفتم:...نه موضوع این حرفهانیست...فقط خیلی دوست دارم ین جورشخصیتهاراازنزدیک ببینم....فرزانه گفت:....نترس....بلاخره می بینیش
(ادامه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر